Desire knows no bounds |
|
Friday, February 9, 2007
پیر هم مثل بیشتر آدم های زندگی از آب در آمد.
خیلی ها همینند. می دانند که دارند می روند. جیکشان در نمی آید. انگار که می روند تا یک گوشه قایم بشوند و از دور به بهت و بیچارگی و شوک زدگی آدم از شنیدن خبر رفتن و نبودنشان زل بزنند. می ایستند دست در جیب و به خیره شدن آدم به افق خیره می شوند. می دانند که دارند می روند. به آدم نمی گویند که دارند می روند. ودر یک آن آنهمه دوست داشتن آدم را تبدیل می کنند به بهتی که بلافاصله تبدیل می شود به انرژی برای جیغ زدن. [+] |
|
Comments:
marg zire chadore madarbozorg nafas mikeshid...
Post a Comment
|