Desire knows no bounds |
|
Monday, April 2, 2007
خيابون ما خوشگلترين خيابون اين منطقهست. يه خيابون طولانی يک طرفه با دو رديف درخت بلند و سر سبز و جوی پر آب و هوای خنک و سکوت دلچسب. خيابون ما يه همچين شبايی منو نجات میده از دست هزار فکر زهردار و بینتيجه. خيابون ما با يه نمه بارون يواش، حتا من تنبل رو هم سر شبی به وسوسهی پيادهروی طولانی از خونه میکشه بيرون. پليور کلفته و جين کمرنگه رو تنم میکنم، يه خورده پول میذارم تو جيبم، موبايل و چتر و کيف رو هم بیخيال میشم و راه ميفتم سمت بولوار. اول قدمهام تند و عصبيه. پر از خشم و حرص و نفرتم. پر از فکرهای مسمومم. بوی بارون که نشت میکنه تو ريههام، ناخوداگاه قدمهام آروم میشه و نفسهام عميقتر. میذارم روسریم بيفته روی شونههام و موهام خيس شن. تو اين تاريکی کسی به من نگاه نمیکنه. میذارم بارون روی پوستم جاری شه. کم کم آروم میگيرم. به صدای شر شر آب گوش میدم که پا به پای من مياد. خيابون رو حفظم. شمشادها رو هم. سطلهای بزرگ زباله و پنجرههای مشبک خونهها رو هم. چشمامو میبندم و حدس میزنم الان کجای خيابونم. کی میرسم دم اون خونه آجريه که يه درگاهی خيلی بزرگ داره. کی میرسم کوچهی عاشقا. کی میرسم به آقا گلفروشه. خيابون که پر نور میشه يعنی رسيدهم به بولوار. راهمو کج میکنم طرف پارک. هيشکی نيست. تو اين هوای خيس کسی هوس تاب نکرده انگار. می شينم روی تاب خيس و بوی چمن بارونخورده رو نفس میکشم.
سال بد، اينجاست. توی همين هوای جاری اطراف من. توی همين خيابون . همين ديوارها و همين خاک خيس. سال بد، از راه رسيده و ماراتن نفسگير آغاز شده. ابر سياه اينجاست و سايهش نفسهای منو به شماره انداخته. ابر سياه، سَمٌیه و تمام سلولهای تن منو با زهر آغشته میکنه. امسال، سال ابر سياهه. امسال ديگه گريزی نيست. انگار تمام اين سالها دويده باشی طرفی چيزی که هميشه میخواستی ازش فرار کنی. آغشتهی بارونم. تنها و بیرويا و خيس. دچار واقعيت برهنه و بیزرق و برق. ديگه اندوختهای ندارم که من رو از چنگ اين شبهای بیرويا نجات بده. همهی داشتههام رو به هوای چنين شبها و روزهايی دور ريختهم. تا دستاويزی نداشته باشم برای چنگ زدن، بهانهای برای فرار کردن، برای موندن. هميشه تمام انرژیمو صرف مقابله کردهم. تقلا برای رهايی از دست چيزهايی که دوستشون نداشتهم. حالا اما بايد خودم رو رها کنم تا جريان حوادث من رو با خودش ببره. شايد اين بار، اين راه رهايی باشه. سرم رو بلند میکنم. قطرههای بارون جاری میشن روی صورتم. ستارهای در آسمون نيست. راندهگی حتا از شهر ستارهها. لبخند میزنم اما. يادم هست هنوز که من خالق لحظههای خودمم. يادم هست که بايد قلممو دست بگيرم و روی ميلههای قفس پيچکهای سبز بکشم. لحظهها رو که دوباره باور کنم، اميد برمیگرده. پيچک نقاشی من سبز میشه و جوانه میزنه. با خودم فکر میکنم شايد همين آغاز معجزه باشه. معجزهای که تمام اين سالها رو به انتظارش نشستهم. وقتی اتفاقهای خوب زندگیم رو مرور میکنم، سرچشمهشون برمیگرده به بدترين لحظههای زندگیم. لحظههايی که مرگ رو آرزو کردهم حتا. اما پیآمدشون معجزههای کوچيکی بودهن که شايد اگر اون لحظههای لعنتی نبود، هرگز نمیتونسم به اينجايی برسم که الان هستم. که شايد هرگز بهترين تجارب زندگیم اتفاق نمیافتادن. که شايد هرگز زندگی رو به تمامی زندگی نمیکردم. اين بار هم شايد نقطهی شروع يک معجزهی ديگه باشه. کسی چه میدونه. شايد اينبار با دست کشيدن از مبارزه، پيروز بشم. تاب میخورم زير بارون يواش و دل میسپرم به همهمهی آب. خيابون خيس ما، من بیرويا رو از دست چنين شب مسمومی نجات میده و به ابرها میرسونه. خيابون ما حياط خلوت زندان منه. |
|
Comments:
ناخودآگاه متوجه شدم در تمام مدتی که نوشته ت رو می خوندم داشتم لبامو به هم فشار می دادم. کسی چه می دونه شایدم همینطوری که می گی شد ! خوبه که باز یه خیابون به این خوشگلی داری که بشه حیات خلوت زندانت! شکر کن خانومی.
bah bah salam, welcome back ke
Post a Comment
|