Desire knows no bounds |
|
Monday, April 30, 2007
هوای اين روزا حرف نداره. پر از بارون-آفتاب و رعد و برق و بوی چمن. شايد واسه همينه که اينقد خوشاخلاقمه جديدنا. يا شايدم واسه اينه که از وقتی موهامو کوتاه کردهم ديگه مجبور نيستم شيش ساعت سشوار به دست وايستم تا خشک شن. ممکنه هم مال لباس پوشيدن تو باشه اصن. وقتايی که با آدم محترما قرار داری و پيرهن-شلوار پارچهای میپوشی، يه هويی کلی جذاب میشی، بعد من هی دوباره ازت خوشم مياد. مثه اون اولين باری که دوباره بعد از هزار ماه همديگه رو ديديم. يادمه تو خيابون يه طرفههه بود، پايين خونهی ما، تو ريش گذاشته بودی و ريشات و موهات بلند شده بودن يه عالم و لباس آدم محترما تنت بود و يادمه من کلی ايمپرس شده بودم و فک کنم اصن کار، کار همون ريشا و لباسا بود و بس! چيه خوب؟ تو هم خودت همچين دست کمی از من نداری توی ماترياليستبودگی!
داشتم میگفتم. هوای اين روزا حرف نداره و من خوشاخلاقم از وقتی موهامو کوتاه کردهم و عاشق اين مدل دوست داشتن توام و حتا اصن اشکال نداره که تو هوای به اين خوبی مجبور باشم به توالت و تیشوی و داکتهای اون سه تا واحد اداری فکر کنم يا به اينکه لمينيت سورمهای اصن تو بازار هست يا نه. و حتا کلی بهم خوش میگذره وقتی تا هشت شب يه ريز میشينيم با استاد گرامی جان عکس نقد میکنيم و کلمه سر هم میکنيم و قربون صدقهی آندو میريم وقتی با اون هوشمندی، آسمون رو با بتون به قاب کشيده و آب رو با خاک قاب کرده و درخت رو با ديوار. و تازه اصنم عيب نداره که پاياننامهی من روز به روز داره بیهمهچيزتر میشه و به جای سازه تبديل به شعر میشه و انتزاع و آخرشم عوض معبد سکوت، گمونم بشه يه تمپل حجمی روی تپهای چيزی! هوووم. هوا هنوز عاليه و دغدغهی من در زندگانی عجالتن اون تابلوی بتونيه که از دهنم پريد و افتاد تو کلهی کارفرما، و حالا موندهم با بتون واقعی درستش کنم يا با مِل و رنگ؛ و اصن نمیدونم اون ملات روی بوم میچسبه يا نه؛ و دلم هم میخواد با بتون واقعنی باشه، اما اول بايد بشينم چارچوبش رو با تخته سه لايی بسازم که خوب من نجار نيستم و تازه اون سوراخای روی بتون رو چه جوری درآرم و اصن بتون از کجا بيارم حالا؛ و چرا پدرجان همهش بايد جنوب باشه؛ و چرا کار شرکت باز بايد شارت باشه که من نتونم اينجور سوالای خنگانهم رو از م.غ. بپرسم. و تازه م.م. هم عاقل اندر سفيه نگام کنه که عوض اتودهای تریدی همهی هوش و حواسم پی اون آفيسهست و خوب اصن نمیتونه درک کنه که با اون تابلوی بتونی چه همه شيک میشه کارم و شوآفانه میشه و اينا! هوا اونقدر خوبه که از پشت مونيتور و ماشين حساب پيشنهاد میدم به جای اينهمه ضرب و تقسيم، دو تا دونه از پلهها رو دو سانت کوتاهتر از بقيه بگيريم و شيت رو ببنديم بره، عوضش بريم بشينيم رو تراس کباب بخوريم و ماست و موسير، ولی بقيه فقط بهم میخندن. يعنی واقعا تا حالا نشده هيشکی تو هوای به اين ماهی وسط اينهمه پله، فقط دو تاشونو کوتاهتر بگيره و به جاش بشينه رو تراس کباب بخوره؟ بد نيست آدما هرازگاهی برن موهاشونو يه خورده کوتاه کنن انگار! |
اما یه چیزی که روی بوم خیلی رایج هست -گفتم شاید یه وقت ندونید-و کار برجسته کردن باهاش قشنگ از آب در میاد، مل و چسب ِ چوب هست !
بعضی وقتها برای اینکه یه حجم ِ یه تیکه نباشه ، بهش آب هم اضافه میکنن بعد ، ترک میخوره و اون سطح رو اگه با مرکب قهوه ای رنگ کنی ، یه چیز ِ خلاصه قشنگی از توش در میاد!!؟