Desire knows no bounds |
|
Tuesday, April 24, 2007
صدای چرخیدن کلید که توی در بیاد
میفهمم که تو اومدی میدوم و میرم توی یه گوشهی جدیدی از خونهمون که قبلا قایم نشد توش، قایم میشم میای و میبینی که دوباره جای همهی مبل و میز و صندلیای خونه عوض شده و یه عالمه گوشهی جدید هست که ممکنه من توشون قایم شده باشم و یواشکی تو رو نگاه کنم از توی یکیشون یکچشمی بعدش چون حوصله نداری میای خودتو گول میزنی که من مثلا خونه نیستم و رفتم بیرون خرید و پس هیچ جایی قایم نشدم و پس هیچ جایی نباید دنبال من بگردی میری میشینی رو مبل قرمز من که هیچکس اجازه نداره روش بشینه ( حتی تو و خودتم خوب میدونی اینو ) و شروع میکنی فوتبال نگاه کردن من هی منتظر میشم که یه دقیقهی دیگه بشه که تو دست برداری از خودتو گول زدن و بیای پیدام کنی و بازی تموم شه تو به گول زدن خودت ادامه میدی چون فوتبالش تازه شروع شده و بازیش جالبه و مبل منم خیلی راحتتر از این حرفاست و اگه به روی خودت بیاری که میدونی من خونهم مجبوری از روش بلند بشی و مجبوری که فوتبال نبینی چون من بدم میاد و مجبوری که دوستم داشته باشی بعد از یه عالمه ساعت که نبودی و تنها بودم وسط منتظر بودنم آروم آروم خوابم میبره، آخه امروز یه عالمه فکر کردم که مبل و صندلیای خونه رو چه جوری بچینم که گوشههای جدیدم بیشتر باشه و یه عالمه هی چیدم و خوشم نیومده و دوباره چیدم و اینهمه کار و خب خستمه الآن و خوابم میره وقتی تو یه گوشهی تنگ و تاریک و گرم و نرم قایم شده باشم و هیشکی نخواد منو که پیدا بشم براش برای خودم فک میکنم که دوستم داری و موهامو آروم ناز میکنم تا خوابم بره و خوابم میره مسابقهت تموم میشه و از روی مبل نرم نشستن خسته میشی و از ساکت بودن خونه خوشت نمیاد و گشنهت میشه و یادت میافته که یه من هم داری یه جایی اون گوشهها که اگه از گوشهش دربیاد یه عالمه شلوغه و شاده و یه بند حرف میزنه و غذاهای مندرآوردی تو نیم ساعت درست میکنه و میخنده و چشماش قشنگه و خوب بغل میکنه و بغلش بوی سفیدیه آسمون میده میای پاشی که بگردی دنبالم و پیدام کنی که پات میره روی دست من که وقتی خوابم برده بود از زیر رومیزی دراومده بود و افتاده بود کنار پای تو تو گندهای و سنگینی و دست من کوچیکه و نازک دردش میاد و بیدار میشم از دردش و اشکم درمیاد و زیر میز توی خودم قایم میشم و دستمو بوس میکنم یواشی که غصه نخوره که داره کبود میشه هرچقدم دیگه بگی بیا بیرون نمیام، دوستت ندارم میری بیرون و مثل یه مرد غمگین و تنها پیتزای بدمزه میخوری تو مغازهی سر کوچه و نوشابه میخوری و آروغ میزنی و سیگار میکشی و منم نیستم که دعوات کنم و تو هم میخوای ادای اینو دربیاری که چه خوب که من نیستم و تو میتونی بعد نوشابهت آروغ بزنی منم میرم توی تخت و تنها میخوابم و به اون مردی فکر میکنم که منو میدونه و دوستم داره و معلوم نیست تو کدوم گوشهی دنیا قایم شده که تا بعد از اینهمه سال هنوز برای یه بارم که شده ندیدمش از فردای امروزم دیگه هیچوقت دکور خونهمون عوض نمیشه و مبل قرمزم هم محدودهی ممنوعهی من نیست از فردای امروز من اون دختر معمولیای میشم که توی همهی لحظهها قابل پیشبینیه و نه ناراحت میشه و نه قهر میکنه و نه لب پایینش موقع گریه کردن میلرزه و نه دلش همیشهی خدا یه بچه گربهی پشمالوی سیاه سفید میخواد که با یه گلوله کاموای آبی بازی کنه و زنگولهی گردنش جرینگجرینگ صدا بده یه دختر معمولی که همونقدی که دوست خوبیه دوستدختر خوبی هم هست و همهی دنیا مطمئنن که زن خیلی خوبی هم میشه یه دختر معمولی که قد یه کیتکت و چایی هم دوستش ندارم. بازم از وبلاگ يک ماهی! |
بعد هم نمیدونم چرا ولی اگر اسم یه ماهی رو اون پائین نمی دیدم ، فکر میکردم نوشته خودته . راستی چرا ؟!