Desire knows no bounds |
Thursday, September 27, 2007
ماگ پر از شيرقهوه رو میذارم کنار انبوه کاغذها.. فولدر اول، قرن بيستم، چنتها.. بايد امشب لااقل پلان زيرزمين و همکف رو تا صبح تموم کنم.. از من بعيده البته، اما از آقای فاز دو هيچی بعيد نيست.. تو اين جماعتی که تا حالا باهاشون سر و کار داشتهم، اولين نفريه که میدونه بايد چه جوری از من کار بکشه و در واقع سر لجم بندازه.. اينه که الان با دو عدد گوش دراز روبانزده و چهار فقره سُم طلايی و بدتر از همه با کمال ميل و رغبت نشستم پای کامپيوتر و البته طبيعتا صندلیم بای ديفالت تو اديتور بلاگره!
××× يه جا همين تازگيا خوندم که از يه دورهای به بعد، ديگه هيچ حس عميقی، اندوه يا غم عميقی اونقدرها مانا و پايدار نيست، برای چند لحظه بيشتر دووم نمياره و زود کمرنگ میشه. دقيقا همينطوره. نه که چيزی از ارزش اون حس کم شده باشه، نه؛ اما ديگه نمیشينی به سوگواری. با حسهات روراستتر و صريحتر برخورد میکنی. و غيرجزمیتر. و معتدلتر. گاهی حتا اجازه میدی مو لای درز تعاريفت بره. گوشههای تصاويرت تا بخوره، جويده بشه، يا حتا گاهی جای تاهای روی تصوير يه تيکههايیشو فرسوده کنه. اوهومم.. بزرگتر که میشی، با حسهات کمحوصلهتر رفتار میکنی. ××× گاهی ما آدمها يادمون میره آدمهای ديگه رو فقط تا جايی که بهمون اجازه میدن نگاه کنيم. به محض اينکه يه لبخند دوستانه ميندازن بهمون، جوگير میشيم و زل میزنيم به طرف، با کنجکاوی تمام سعی میکنيم تمام جوانبش رو ورانداز کنيم و سرمون رو توی هر سوراخ سنبهی زندگیش فرو کنيم به اعتبار همون يک لبخند. کسی هم نيست بزنه رو شونهمون که «اوهوی، گازشو ول کن عمو، يواشتر!» |
Comments:
(:
Post a Comment
|