Desire knows no bounds |
|
Monday, October 15, 2007
داشتم اون لينکه رو گوش میدادم که هرمس فرستاده بود، يه برنامه در مورد وبلاگ نويسی. بعد يه گپ کوچيک هم داشت با کيوان سی و پنج درجه و طرح اين سؤال که چی شد وبلاگنويس شدی. کيوان هم جواب داده بود با خوندن وبلاگهای خورشيد خانوم و ندا، منم تصميم گرفتم وبلاگنويس بشم.
يادمه يه روز پسرعمههه اومد آدرس وبلاگ ندا رو داد، گفت برو اينو بخون، مطمئن باش تو هم میشينی از اينا مینويسی. بعد منم رفتم خوندم و شدم وبلاگنويس! اولين وبلاگی که خوندم وبلاگ ندا بود، که ديگه ننوشت. وبلاگای ديگهای که اون موقع دوسشون داشتم شهرزاد بود و سپيده و مراد و رضا نظامدوست. بعدنم که ديگه هی زياد و زيادتر شديم تا الان که اينجاييم. چه همه گذشته ها! بیربط: ديدين وقتی وبلاگ يه آدمی رو يه عالم وقت میخونيم، کم کم واسهی نويسندهش يه کاراکتر صوتی تصويری درست میکنيم تو ذهنمون؟ يعنی آدمه صرفنظر از شخصيت واقعیش، دارای چهره میشه، صدا، اندام، حتا مدل لباس پوشيدن و شايد راه رفتنشم تصور میکنيم گاهی. بعد ديدين يه وقتايی اين تصورها چه همه زياد با واقعيت فرق دارن؟ يا ديدين يه وقتايی هيچی فرق ندارن؟ بعدم میخواستم بگم صدا کلیتا مهمتر از تصويره برای حدس کاراکتر طرف، که خوب سرگيجهجان امون نمیده به سلامتی. |
بعدش من هم از تو تصویر ساختم ولی صدا نه هنوز. حالا چقدر با واقعیت جور درمیاد رو نمی دونم :)