Desire knows no bounds |
|
Saturday, October 20, 2007
شعرتانگو
بعضی شعرها را برای همه مینویسم بعضی را برای یک "تو" بعضی برای خودِ تو این را برای دلِ تو که با کلماشقانهها مینویسم برای چشمَفسونت و حالا که دلدلپَر ِ یاد تو گرفتهام و تشنهذوق صدایت این حالا که چند روزیست گریبانگیرم شده چقدر آرزوی ابدیت دارد، چقدر خوشروزهای اینروزهایم دوستم گرفته چه زیستخوشی خوبست با چشماحرفهایت با ماتخیرگی و چانهدستیام وقتی روبهتو من پایانهراس بودهام همیشه که اینقدر رخنقابیپیشهام باری چه شوقی چه شوقی چو شوقآوری تو که منهایم سالومهرقصیات میکنند که حرفهایم خوشخدمتیت تو شرقامپراتریسی و غربملکه تو پادشاهِ هرجا باشمی فرمان میدهی... فرمانبرم و این جاده و فرمانِ لغاتِ به هم میپیچانم شرماعشق میسازم و شرماشوق شوقیدن میکنم وقت حرفآوازت ماتیده میشوم وقت آنسونگاهی من پیچ میخورم که چفت تو باشم حرفدوزی میکنم به تن خندذوقیات من راستراستی به پیشانیات شعربافی میکنم عینکحسودی میکنم حریف نگاهات نشدم شعرشیر مینویسم شجاعکلامی میکنم دلتا تنگْ کنارت نشستن یادم میشود یادتا زیاد میشوم ز باد میشوم دورگردیات میکنم دفتر میشوم که شعر شعر میشوم به توخوانی لبآوازت میشوم ذوقانه بیخیالِ دستورکتابها توفرمانبر میشوم نوشاعرانه شعرآیلیسرایی میکنم پیچرقصانه چسبکلاموار به شعراشقانه میچسبم کلماشقانه مینویسم تنهاتوخوان شعر... اینروزها میخواهم حالاحالاها شعرآیلینویس باشم هرکه برای هرکه نوشته اینها را من برای تو مینویسم منتونویس باشم... 27/7/1386 |
|
Comments:
matide?
باخف خیرگی خوش مزمان شد ...... شیرین بعیش دختر... خوش به حالت
Post a Comment
|