Desire knows no bounds |
Friday, November 16, 2007
بعضی رستورانا فقط مخصوص ظهرای جمعهن. مثه اون رستورانه تو ميرداماد. بعد من هنوزم که هنوزه، هر بار از جلوش رد میشم ياد اون روز ظهر جمعه ميفتم که رفتيم اونجا ناهار خورديم. تو برگ خوردی، من فسنجون. همون ظهری که صبحش من امتحان داشتم سفارت، امتحان DELE. که صبح زودش دلم نميومد بيدار شم، بسکه هنوز تو ابرا و گيجی و خماری شب قبلش بودم و بسکه شب مهمی بود و بسکه همهش وسط زمين و آسمون بودم و بسکه خيال میکردم ديگه بعد اون شب هيچچی مهم نيست و بسکه فک میکردم اصن آدم مست که پانمیشه بره سر جلسهی امتحان که! اما تو به زور بيدارم کردی و صبحانه رو آماده کردی که پاشو برو امتحانتو بده بچه، بعدن پشيمون میشيا. و من به چه زحمت پاشدهبودم برم امتحانمو بدم و چههمه مطمئن بودم عمری بعدن پشيمون میشدم و چهقد غر زدهبودم سر ناهار و چههمه مطمئن.
راست میگفتی وليا، پشيمون میشدم.. |
Comments:
ببينم، حالا كي گفته من آقاي چهارمحالم يا چي به چي شد كه اين طوري فكر كردي؟ من دخيام،حالا نه به اون شكل افراطيش يا با ناز و غمزهو اينا اما در حد برادر گفتن هم نيستم خب، در زمينه كنجكاويتون هم در خدمتيم اما نه در ملاء عام،متوجه هستيد كه؟
Post a Comment
|