Desire knows no bounds |
Tuesday, November 13, 2007
امروز از اون روز پاييزی تنبلا بود که آدم دلش میخواد يه لاکپشت باشه و تو آفتاب کش بياد. بعد اصن نه که هنوز در هفتهی آرزوهای ضد افسردگیم به سر میبريم، اينه که کلی خوش گذشته شدم و حتا چلوکباب هم خوردم تا ته و به يمن جی-سون عزيز کلی تا عکس خوشگل هم داريم الان! بعد من يه عالمه دلم برا يه همچين روزايی تنگ شده بود بسکه چسبيد.
بعد تازه روز اولين دسته نرگس امسال هم بود. که خوب منو ياد اون جملهی قصار دوستمون انداخت سر چار راه به يه پسرک گلفروش که اومده بود دم ماشين و میگفت نمیخواين برای اين خانوم گل بخرين؛ اين دوست ما هم خيلی شيک گفت نه، اين خانوم به اندازهی کافی گل دريافت میکنه! من بعد دو سال هنوز تو کف اينهمه رمانتيسم موندهم بهخدا! انیوی، تازه نه تنها روز خوبی بود، بلکه عصرش مهندس غين رو هم ديدم بعد از يه قرن و کلی تو دلم قربونش رفتم حتا و يه ذره هم عوض نشده و اونقد دلم براش تنگ شده که حتا ممکنه برم باهاشون سر اين مسابقهی زرتشتيه همکاری کنم بس که جيگره اين بشر! در راستای سنگ تموم بودن امروز همين بس که با آقای فاز دو هم حتا به صلح طولانی مدت رسيديم و قطعنامه امضا کرديم که البته اين يکی همچين شک و شبهه داره توش! منتها خوب وقتايی که مثه يه آقای بزرگ رفتار میکنه انصافن دوستداشتنی میشه، حيف که خيلی کم پيش مياد اين اتفاق!! خلاصه که يه وقتايی زندگيه از اساس ميفته رو دندهی پرتقالی. چاکريم آقای يونيورس! پ.ن. فک کنم به خاطر نازلی و علی سيزيف من هی داره پست طولانیم مياد، اونم به شيوهی نون پنير چايی شيرين!! |
Comments:
هوی بز ... ایمیل طولانی من هم بوق بود دیگه!!!
ما خجلت زده ی این مشتری مداری شماییم خانم.
Post a Comment
|