Desire knows no bounds |
|
Monday, December 3, 2007
یه روز بارونی پاییزی
گاهی هیچچیز دربارهی داستانی که میخواهم بنویسم نمیدانم. فقط چند تصویر کلی یا یک ایدهی وسوسهکننده و دیگر هیچ (این راحتترین موقعیته). مینشینم و داستان را با خیال راحت مینویسم و این خیلی بیشتر از آن پیش میآید که (باز هم) با خیالِ راحت بیخیال داستانی شوم. و گاهی تمام نکات اصلی را دربارهی داستانام میدانم. گاهی که دقیقا میدانم چه بنویسم، تازه کار ِ سخت آغاز میشود. میدانم شخصیتها کی هستند و چهکار میخواهند بکنند و ماجرا چطور قرار است پیش برود و تمام بشود اما... (این موقعیت سختهس) چون "چطور"، آن سوال دشوار، تازه پایش به ماجرا باز میشود: چطور روایت کنم؟ با چه زبانی؟ اصلا محاورهای بنویسم یا رسمی یا ترکیب این دو یا...؟ (یک بار حساب کردم دستکم شش راه مشخص و معین قالبخورده میشود داشت.) من راوی باشد یا شخصیتها؟ کدامشان؟ چند نفرشان؟ از کجا شروع کنم؟ اینجا که میرسد، حتی همان اطمینان اولیه هم از بین میرود: بهتر نیست ماجرا طور دیگری پیش برود؟ از اول شروع کنم؟ از کجا؟ شاید اصلا آخرش همانی که فکرش را میکنم نشود. هر پایانی ممکن است. مثلا یک وسوسهی سادهی اعمال قدرت روی شخصیتها کافیست تا مرزهای کمدی و تراژدی را به هم بریزد. واقعا شخصیتها همینطور که به نظرم رسیدهاند هستند؟ میمانند؟ و دوباره این سوال: ماجرا را چطور روایت کنم؟ از چه زاویهای؟ چطور روایت کنم؟ چطور روایت کنم، این ماجرائی که میدانم را... چطور؟ * * * نوشتن یک داستان عاشقانه خیلی سخته. چون برخلاف ادعای ظاهری معمول، عملا سختترین کاری که انجام میدیم کارهای مربوط به عشقه. اونجا به سرعت تمام چیزهایی که توی کارای دیگه به دادمون میرسن قوّت خودشون رو از دست میدن. تمام خوندهها و گاهی حتی تجربیاتمون هم کاربری معمول خودشون رو ندارن؛ چون داریم از تنها رابطهی بدون واسطهی انسان و انسان صحبت میکنیم. بدون قرارداد، بدون سود علیالحساب، بدون قانون ثبت شده، بدون مدرک، بدون دیکتاتور، بدون انقلابی، بدون شهرت، بدون کمک. اونجا، ما معمولا فرو میافتیم توی حواشیای از این دست، و چون عملا هیچ تعریف مشخصی نیست فکر میکنیم در جای درست قرار گرفتیم و "دعوا نمکِ زندگیه" (و فاجعه لابد گولّهی نمکه تو قابلمه) و برای همین به نظرمون مسئلهی پیشپا افتادهای میآد و حتما وسوسه میشیم با کسی که اینطور دربارهی عشق حرف میزنه سر بحث و جدل رو باز کنیم. باهاش از گرسنههای آفریقایی و جنگزدههای عراقی حرف بزنیم. براش از آزادی بگیم و فقر و اعتیاد و اینکه روزانه هزاران نفر به هزار دلیل غیرعادلانه میمیرن و هزاران نفر زیر چرخهای عدالتهای محلی له میشن و درست نیست در چنین شرایطی اینقدر روی چیزهای سطح پایینی مثل عشق مانور دادن. ولی من... خب، حتی اگه در چنین بحثهایی جوابی هم ندم، حتما توی ذهنام فکر میکنم که اگه قضیه اینقدر جدی نبود طرف سعی میکرد اینطوری مقابلاش بایسته؟ ـ رفیق! پس چرا بیخیال مسائل پیشپاافتاده و آدماش نمیشی تا اینکه تو مرداب ذهنهای سنتیمنتالشون فرو برن. فکر نکنم تعدادمون زیاد باشه... ـ نه تو متوجه نیستی اصلا انگار! داری انرژیتو جای بیخود حروم میکنی و این انرژی اگه هدایت بشه... ـ سعی میکنم به آدمایی که هنوز نمیتونن همدیگه رو دوست داشته باشن، در مورد عدالت و آزادی شایستهی انسان توضیح بدم یا مسئولیت بشر؟ میترسم بعدش باز چوب تو آستین هم بکنن. بههرحال قضیه جدیتر از اونیه که اغلب به ذهن میرسه و یه نگاه ساده به تاریخ ادبیات هم این جدیّت رو تایید میکنه. ولی رفتار عمومی که پیش گرفته میشه شبیه اینهکه در مورد شعر این تصور قوت بگیره: چون یه سری شاعر مزخرفسرا هستن، ما به این نتیجه برسیم که کلا شعر هنر سطح پایینیه. ما هیچوقت نمیآیم حافظ رو به خاطر سرایندهی یه غزل بندتمبونی زیر سوال ببریم و اصولا وقتی یه شعر بندتمبونی میخونیم مدعی نمیشیم شعر امر نابودشدهایه. ولی خب عشق یه پله اونور تر ایستاده. جدیتر و حیاتیتره، پس خطرناکه و پر زحمتتر، پس طی یک دستبهیکی تنپرورانهی جمعی، رونده میشه از باغ مسائل جدی و حیاتی. حالا یا به سمت نشئههای ذهنی عشقهای توهمی مدلِ افلاطونی، یا موضوع مخربِ کلاسیک انعطافناپذیر بودن. با این حرفها و کلی حرفهای فعلا به نفع اصل داستان کنار گذاشته شدهس که میگم نوشتن یه داستان عاشقانه خیلی سخته. چون باید توش سلیقهی تعداد زیادی آدم در مورد حیاتیترین مسئلهی زندگیشون رعایت شه؛ که تازه برای بعضی همزمان پیشپاافتاده هم هست (حتی آدمهای گرسنه هم عاشق میشن. خیلی روی امثال و حکم مانور ندیم تا مجبور نشم نظر "بیرس" رو در مورد ضربالمثل یادآوری کنم. و خب... اگه عقاید کهن اینقدر به دهن یکسری مزه میکنه، دستکم چرا نمیشینن یه چیز دیگه بخونن...). اولین کسی که احساس کنه قضیه با سلیقهش جور در نمیآد، اولین منتقد بیرحم داستان میشه (با تقاضای اشدّ مجازات) و باید موقع نوشتن خیلی مواظب بود، که ازین تلههای انفجاری برای خودمون نذاریم... و این کار رو سختتر میکنه... چطور روایت کنم؟ اونهم یه ماجرای عاشقانه رو؟ و مسئلهی دیگه: وقتی مثل داستانی که میخوام براتون تعریف کنم اصل منظور، روایت مستقیم یه ماجرای عاشقانه نباشه چی؟ به سادگی ممکنه مثل من بشینی و چیزی شبیه مقاله بنویسی شاید نزدیک شی به شکل مطلوبی که دنبالاش میگردی... یا دستکم روشناش کنی... اما کار سادهای نیست. تو زندگی زمانایی پیش میآن که آرزو میکنیم کاش کاری رو طور دیگهای انجام داده بودیم؛ کاش میتونستیم برگردیم عقب و تصحیحاش کنیم. من نوشتن رو دوست دارم چون توش میشه این آرزو رو برآورده کرد... البته، خودمون میدونیم برآورده شدن این آرزو کار رو فقط سختتر میکنه؛ و گاهی وقتی یه داستان نوشته میشه، تا زمانی که آدم زندهس شاید به این فکر کنه که چطور باید روایتاش کنم؟ چطور باید روایتاش میکردم... * * * داستان ما در یه روز بارونی اتفاق میافته. اگر میتونستم مطمئن باشم هر کسی این داستان رو میخونه شیفتهی پاییزه، میتونستم کار خودم رو هم راحت کنم و بگم: یه روز پاییزی که شیفتگاناش رو به وجد میآره. روزی مثل ماهِ کاملْ شورانگیز، برای مجانین خزان. ما مجانین خزان در چنین روزایی کارای عجیبی ممکنه ازمون سر بزنه. گاهی اگه وقت رفتن سر کار دقت کرده باشین به آدمای اطرافتون، تو یه همچین روزایی کسایی رو دیدین که بی چتر توی خیابون راه میرفتن، یا یه چتر بزرگ رو سرشون گرفته بودن نرمنرمک قدم میزدن. کسایی که یه بستنی گنده دستشون گرفتهن یا سیگارشون رو مثل آبنبات میبرن طرف لبهاشون و پایین میآرن. یا عشاق جوان پاییزی، که گمانام برای هیچکدوممون ناآشنا نیستن. یه شیفتهی پاییز، تو یه روز بارونی پاییزی ممکنه از خونهش بیرون نیاد و تمام مدت کنار پنجرهی اتاق ببینیناش. یکی دیگه از ما ممکنه حتی پشت پنجره هم نیاد و در یه فاصلهی دور از پنجره نشسته باشه مشغول یه کار دیگه. بعضی از ما اینطور وقتا ممکنه برن زیر یه لحاف گنده و گرم و با نیشی که تا بناگوش باز شده به سقف خیره بشن. بعضی از ما میدوئن و میرن حمام! بعضیمون یه لیوان بزرگ چای میریزن، پنجره رو باز میکنن و محبوبترین موسیقی روز خودشون رو با صدای بلند گوش میدن. من یه شیفتهی پاییزم و تقریباً شیفتگان پاییز زیادی رو دیدم. هر کدوم از ما برای کارامون تو یه روز پاییزی بارونی دلایلی داریم که خب نمیشه هم به راحتی گفتشون. مثلا من رو خیلی وقتا ممکنه زیر یکی از همون چترای بزرگ ببینین. من وقت بارون ترجیح میدم خیس نشم تا مدت طولانیتری بتونم زیر بارون باشم. برای همینه که اگه عجله نداشته باشم حتما از تاکسی پیاده میشم. اما گاهی هم توی تاکسی میشینم و رو پنجره خیره میشم به رگههای بارون یا به رگههای بارون رو پنجره. یه روز پاییزی بارونی، در بهترین حالت خاکستری ملایم و دلانگیزی داره. شاید بهتر باشه براتون توضیحاتی بدم. هرچند بعیده بتونم موفق شم اونچه باید رو ثبت کنم، چون حرفِ عطرها، خاطرهها، حرارتها، نمها، قدمها و رنگها و حسهای خاصیه که حسیتر ازونن که بشه تو جملاتی به سادگی گفتشون. یه روز خوش پاییزی عطر خاصی داره. بعضی از ما از عطر گس برگهای خیسخورده خوشمون میآد و بعضیمون از نم خاک. بعضی شیفتهی خیابون خیس برّاقیم و یه سریمون از شیشههای خیس و جوهای رمکرده لذت میبریم. یه روز پاییزی و بارونی عالی، همهی اینا رو داره. باروناش باید اطمینان بده که طول میکشه. با یه نم بارون مختصر میشه خوشحال شد، اما رسیدن به وجد مورد نظر، معمولا زمان بیشتری میطلبه. یه همچین روزی وقتی واقعا شروع میشه که هیچگوشهی خشکی تو خیابون باقی نمونده باشه. گاهی اوجاش وقتیه که نم به لباسهای آدم هم نفوذ کرده. هر چیزی طعماش در یه همچین روزی چند برابر میشه. سیگارها سنگینتر میشن و شکلاتها شیرینتر و تلختر. بینی یه سرخوشی بازیگوشانه پیدا میکنه و آدم حتی تو شلوغترین جاهای شهر هم وسوسه میشه نفس عمیق بکشه... صبر کنین! شاید دارم کار بیخودی انجام میدم. راستاش گمانام برای کسی که شیفتهی پاییز نباشه، اینا چندان سرگرمکننده نیستن. شاید بهتر باشه کل ماجرا رو به یه دوش آب گرم انتهای یه روز سرد و پرمشغله و خستهکننده تشبیه کنم و بعد به یه لیوان پر شکلات داغ و یه موسیقی دلانگیز. ازین بیشتر نمیتونم کوتاه بیام. اگر اینهم به وجدتون نمیآره، شاید بهتر باشه جلوتر از این نیاین. چون احتمالا بیشتر حوصلهتون سر میره. حداکثر حاضرم اینقدر کوتاه بیام که اگه شکلات دوست ندارین یا براتون خوب نیست، نوشیدنی مورد نظر خودتون رو بذارین تو جمله... ازم ناراحت نباشین، توضیح دادن شیفتگی خیس پاییزی برای کسی که ازش اطلاعی نداره بیهودهست و برای کسانی هم که میشناسناش، اشارتی کوتاه برای سیلانهای بزرگ کافیه. بههرحال داستان ما هم که در یه روز پاییزی بارونی اتفاق میافته، از مسئلهی مشابهی آب میخوره. شاید بهتر باشه که مثلا من ِ شیفتهی پاییز سعی نکنم وانمود کنم میتونم کسی که شیفتهش نیست رو روشن کنم، و شاید بهتر باشه کسی که شیفتهی پاییز نیست هم سعی نکنه... اما همیشه اونطور که ما میخوایم نیست. داستان ما توی یه روز پاییزی بارونی با یه پیام کوتاه تلفنی شروع میشه. تقریبا سه ساعتی هست که بارون دوباره شروع به باریدن کرده. خیابون کاملا خاکستریه و پنجرهی اتاق دختر کاملا باز. اتاق کمی سرد شده، اما بوی نم نیرومندتر ازونه و برای همین پنجره بخت باز موندن پیدا میکنه. دختر درست وسط اتاق نشسته و حدس میزنم صدای موسیقیای در اتاقاش نپیچیده، غیر از صدای نامنظم بارون و صدای عبور ماشینها از خیابون خیس که موسیقی جالبی میشه با صدای جاهایی که بارون تو جوی آب فرود میآد یا روی خاک باغچه میخوره؛ رو سقف ماشین یا روی پل فلزی یا سطل پلاستیکی یا کیسههای کنارش یا کپهی برگهای زیر درخت یا... دیروز هم بارون میاومد و دختر چند روز تعطیلی داشت و کلی خستگی برای در کردن. برای همین دیروز از خیر دوش گرفتن هم گذشت. یه راست خودش رو انداخت روی تختاش، چند بار بالا و پایین پرید و خیره شد به رگههای بارون روی پنجرهی خیس و بدون اینکه بترسه ازینکه آفتاب چشمش رو بزنه، جدی و مغرور به ابرهای قلمبهشده نگاه کرد. تنبلی کردن در چنین روزایی، اگه فرصتاش پیش بیاد یکی از لذتبخشترین کارای یه شیفتهی پاییزه و برای دختر خوشخبتانه این فرصت پیش اومده. کش و قوس رفتن و شکلات و شیر و قهوهی داغ جلوی پنجرهی باز و موسیقی خوب و... اوممم! وسوسهکنندهس! حالا دختر نشسته وسط اتاق. تقریبا چارزانو و در حالیکه یکی از پاهاش رو تقریبا بغل کرده با دقت و ظرافت ناخنهای پاش رو میگیره. اینطور وقتا آدم عاشق ظریفکاریهای طولانی و عجیب میشه. حتی سوهان زدن ناخنها یه کار بینهایت لذتبخش میشه شبیه ذن گرفتن... کارهای ریز و آروم که حتی موقع خوندن باید کمی کشیده ادا بشن... و دختر از این همه ظرافت در ناخن گرفتن لذت میبره. سعی میکنه طوری ناخنهاشو بگیره که با گردی نوک انگشتهاش تناسبشون حفظ بشه و البته دقت میکنه اونقدر پایین نره که ناخن تو گوشت بره بعدا. یه لحظه میره تو فکر و کف پاش رو میآره بالاتر و سعی میکنه بفهمه پاشنههاش توی کفش بهخاطر پیادهروی زیاد پینه بستن یا نه. دقیق متوجه نمیشه اما همینکه پاشنههاش هنوز صورتیان و تو جاهایی که انگشتاش فشار آورده به سفیدی زدن به این نتیجه میرسوندش که اشکال خاصی تو کار نیست. فقط یه خط کوچیک سفید پشت پاشنه نگراناش میکنه؛ برای همین پاش رو میآره بالاتر که باعث میشه لنگر بندازه و از پشت روی زمین بغلته... همونطوری اونجا دراز میکشه و قاهقاه میزنه زیر خنده. بعد دست و پاش رو کش میده و بلند خمیازه میکشه که یکدفعه صدای تلفناش بلند میشه... پیام رو میخونه: “ye dune azun ruzay e u pasand :D… miduni daram chikar mikonam?” دختر خمیازهشو ادامه میده و همونطوری روی شکم میخوابه تا جواب بده. چشماشو تنگ میکنه و کلی طول میده تا بنویسه: “Chekaar?” و بعد بلافاصله صدای بارون تو گوشاش میپیچه. یکدفعه لبهاش گوش تا گوش کشیده میشن و یه کیف خوشی به جوناش میافته، صدای عجیب و خندهداری شبیه خمیازه در میآره و همونجا تلپ سرش رو میذاره رو زمین و چشماشو میبنده و یه نفس عمیق میکشه. بلافاصله صدای تلفناش بلند میشه: “be to fekr mikonam ke neshasti kenar panjere o dari koh ro tamasha mikoni. Mouhat o posht e saret jam kardi o dastet ro zadi zir chonat o dari avaz mikhuni” دختر لبخندی میزنه و طاقباز دراز میکشه و با صدای بلند خمیازه میکشه و سعی میکنه خمیازهش شبیه موسیقی بشه «یام یام یآآآآآم» و دوباره قهقهه میزنه. تا یه شیفتهی پاییز نباشین نمیتونین سرخوشی و بهتر بگم، شنگی و شنگولی یه همچین روزی رو درک کنین. یکدفعه یه برق شیطنتی تو چشمای دختر میدوه؛ میغلته رو پهلو و به سختی سعی میکنه بنویسه: “Dige be chi fekr mikoni?” و بعد پاهاش رو میآره بالا و انگشتهای شست پاش رو تکون تکون میده تا جواب برسه. اما اینبار کمی بیشتر طول میکشه و این مدت کافیه تا چشماش کمی گرم بشن و رو هم برن و به محض اینکه این اتفاق افتاد صدای تلفن بلند میشه. بیمیل میچرخه گوشیش رو برمیداره و میخونه: “faghat be to…” حرصاش گرفته و برای همین وسوسه میشه کارش رو حتما ادامه بده. مینویسه: “Xob begu” تا جواب بعدی برسه از همون دور به پنجره نگاه میکنه و سعی میکنه حدس بزنه اگه پنجره همونطور باز بمونه چقدر باید بارون بیاد تا اتاقاش پر آب بشه. بعد به صندلی بالا سرش نگاه میکنه تا مطمئن بشه به اندازهی کافی برای استفاده به عنوان قایق مناسبه و بعد پیامها پشت هم میرسن: “Bezar ghafelgiret konam behet begam alan daqiqan dar che hali. Oun jacat pashmi abie ro pushidi ro ye jin e hamrang.hamuni ke ba ham kharidim. Ye cigar roshan” “kardi hamuntor ke be kouh khire shodi, be in fekr mikoni ke chand min dige boland shi beri ghadam bezani” تا اینا رو بخونه پیام بعدی هم میرسه. اما دختر یه لحظه احساس خارش شدیدی توی موهاش میکنه. به اینکه دو روزه دوش نگرفته لبخند وسیعی میزنه و نگاه حریصانهای به ناخنهای دستاش میاندازه و خوشحال میشه که اول ناخنهای پاشو گرفته. بعد دستش رو فرو میکنه تو موهاش و تند و محکم شروع میکنه به خاروندن کف سرش و باز میزنه زیر خنده. سرش رو با لذت به چپ و راست تکون میده و سعی میکنه صدای خرت خرت رو با دهناش تقلید کنه و این بیشتر به خندهش میندازه. حتما به این فکر میکنه چه کسایی ممکنه با دیدن این صحنه خشکشون بزنه. خودش رو توی یه لباس رسمی وسط یه مهمونی تصور میکنه؛ با موهایی که ساعتها تو آرایشگاه وقت صرفشون شده. فکر میکنه یکهو وسط مجلس بشینه رو زمین و تکیه بده به صندلی و سنجاقهای سرش رو باز کنه و همینطوری شروع کنه به خاروندن سرش... آروم آروم حرکت دستاش توی موهاش کندتر میشن و چشماش رو خمار میکنه و موهاش رو به هم میریزه و میچرخه تا پیام بعدی رو بخونه و به محض خوندن اولین جمله باز از خنده منفجر میشه. “ghabl e birun raftan mouhat o baz mikoni o saret ro az panjere migiri birun ta barun be mouhat nam bezane. delam mikast unja budam o souratam o tuye mouhat” “mibordam o nafas e amigh mikeshidam” دختر با هیجان مینویسه: “Xob… ba’ad?” و همونطور دراز کش خودش رو میرسونه به تخت. از روی زمین به تشک که کمی بالاتره نگاه میکنه و یکی از دستاش رو به سختی بلند میکنه و قفل میکنه به لبهی تخت. آروم طوری که صدا از اتاق بیرون نره ادای فریاد کشیدن رو در میآره و میگه «کمک! کمک! من دارم سقوط میکنم» بعد اخمهاش رو میکنه تو هم و میگه «به خودت متکی باش دختر... خودتی که میتونی خودت رو نجات بدی» با چهرهای جدی و مصمم اونیکی دستاش رو هم میگیره به لبهی تخت. صدای تلفن ناگهان در میآد و دستش از لبهی تخت جدا میشه و خطر سقوط دوباره تهدیدش میکنه، اما اینبار مصممتر دستش رو بالا میآره و خودش رو از لبهی تخت به سختی میکشه بالا و نفسنفسزنان میافته روی تشک و به این فکر میکنه که بهتره از صعود به قلل پنجره صرفنظر کنه و تا قطع شدن بارون همونجا استراحت کنه. بعد دوباره میخنده و گوشی رو برمیداره: “hamin alan dastat ro gerefti zir e barun o khire shodi be derakht e kaj joloy e panjerat, ama be un negah nemikoni. dari be 1 chiz dige fekr mikoni o ino az “ “labkhandi ke ru suratete mifahmam. Chon daram mibinamet. bavar nemikoni?” دختر پیراهن بزرگ پدرش رو که تناش کرده میزنه بالا و شروع میکنه به خاروندن شکماش و فکر میکنه مضحکترین کاری که میتونست بکنه این بود که به جای این پیژامهی گشاد یه جین تنگ آبی پاش کنه و تو خونه رژه بره. بعد فکر میکنه به اینکه دقیقا داره به چی فکر میکنه: یه لیوان بزرگ شیرکاکائوی داغ. اما از فکر اینکه یه خدمتکار مودب انگلیسی نداره که با اولین بشکن حاضر شه و تا دومین بشکن ماگ بزرگشو سرپُر روی یه سینی نقره بیاره جلوش، اخمهاشو میبره تو هم. رو به سقف تقریبا داد میزنه «امکانات نبود تباه شدیم دیگه!» و غلت میزنه به طرف دیوار و زیر لب به خودش قول میده تا نیم ساعت دیگه یه شیرکاکائوی داغ به خودش جایزه بده و بعد بره دوش بگیره، به شرط اونکه بتونه خودش رو از صخرههای تخت آزاد کنه. فکر میکنه فقط یه هرکول از پس اینکار برمیآد اما بههرحال در حد پرومته ممکنه شانس بیاره و میگه «در هر صورت از پرومته که خوشگلترم... دل و جیگرم هم هر روز ولو نمیشه رو صخرهها... شاید بتونم آزاد شم و به شیرکاکائوی عزیزم برسم. آه ای عشق قهوهای آبکی من... چقد سخت و دوری... از من!» و تازه یادش میافته که هنوز جواب پیام قبلی رو نداده. مینویسه: “Bavar mikonam. bavar mikonam” پاهاشو دوباره بلند میکنه و سعی میکنه با دست بگیردشون. سرش کمی بالاتر میآد و باعث میشه کپهی کتابهاشو رو میز ببینه و برای همین با دلخوری پاشو ول میکنه. کلی کار عقبمونده داره. اما سرش که میآد پایین دوباره از پنجره چشماش میخوره به آسمون و صدای خیابون و بارون میپیچه تو گوشاش و همین یه لبخند درست و حسابی و بزرگ میاندازه رو صورتاش. زیر لب میگه «به خودم قول میدم بعد از شیرکاکائو...» بعد تلفناش رو خاموش میکنه و به سقف خیره میشه و زیرلب آوازی زمزمه میکنه. پتو رو میپیچه دور خودش و چشاش دوباره شروع میکنن به گرم و سنگین شدن. بینیش رو فرت میکشه بالا و دوباره لبخند میزنه و به شیرکاکائوی داغش فکر میکنه... ﷼ داستان همین بود. راستشو بخواین اگه میشد برم تو داستان حتما میرفتم تو آشپزخونه و یه لیوان پر شیر کاکائوی داغ برای دختر داستانام درست میکردم برای وقتی که بیدار شد. بههرحال نویسنده باید همهجوره هوای شخصیتای داستانشو داشته باشه و از طرف دیگه ما شیفتههای پاییز خوب میدونیم اینطور چیزا چه اهمیت حیاتیای دارن تو روزای پاییزی بارونی و برای همین یه جورایی باز هم بهتره هوای همدیگه رو داشته باشیم... به هم چتر تعارف کنیم یا وقتی تو خیابون از کنار هم رد میشیم خیلی آروم سرامون رو به نشونهی آشنایی تکون بدیم برای همدیگه. ماها هیچموقع وقتی یه ماشینی با سرعت از تو یه چالهی آب رد میشه و یکیمون رو خیس میکنه نمیزنیم زیر خنده و خب بههرحال خیلی ماجراها با یه چتر، یه پل، نقاشی یا کلمه یا لبخند و چیزای دیگه شروع میشن و ما شیفتههای پاییز خوب میدونیم چه لذتی داره یه روز بارونی پاییزی... ساسان م. ک. عاصی |
|
Comments:
از اقبال خوشم این رو وقتی خوندم که صدای بارون نمذاشت صدا به صدا برسه. معرکه و رشک برانگیز بود. واقعن ممنونم .
Post a Comment
|