Desire knows no bounds |
Sunday, January 13, 2008
آدم است ديگر.. حساب و کتاب ندارد که.. گاهی وقتها بيدار میشود بیخود و بیجهت.. با يک سيب درشت در گلو.. و يک تکآهنگ که هی مدام پخش شود و پخش شود و بخواند که.. بخواند که
نه میتونه تو خلوتش، دلم صدا کنه تو رو نه میتونم بگم بمون، نه میتونم بگم برو .. کجا برم که عطر تو، نپيچه توی لحظههام قصهمو از کجا بگم، که پا نگيری تو صدام .. که خيره بماند به درختهای پشت پنجره.. درختهای افسون غربی.. و با خود فکر کند که هه، افسون نيست که لاکردار، طلسم شده به دست و پاهام.. و فکر کند چهطور تمام چمدانش را خلاصه کند در يک ديسک سخت خارجی پانصدميليون ذرهای.. طوری که نه چيزی جا بماند، نه دلش.. |
Comments:
اما خوب است که آدم ریشه اش، دلش گاهی وقتها یک جایی بند باشد،
یعنی بویِ رفتن داره این؟ همچین بیخود و بیجهت نیست.
Post a Comment
|