Desire knows no bounds |
Sunday, January 27, 2008
ريلکه میگويد: «میترسم. کسی که بترسد، بايد در برابر ترس دست به کاری بزند.»
من میترسم و از دست به کاری زدن در برابر ترس هم میترسم. شايد حتا اسمش ترس هم نباشد. بیحوصلگی ولنگاری باشد که آرام آرام ريشه دوانده ميان روزها و شبهام. که هرازگاهی نور به خود میبيند و چهرهی ژوليدهاش میرَماند آدم را، بسکه به امان خود رها شده تمام اين سالهای کشدار خاکستری. نه که خاکستریِ خاکستری حتا، رنگ دارد. رنگهاش را اما خودم با دستهای ناآموختهام پاشيدهام، تاشی اينجا و تاش بیجهت ديگری آنجا. که از دور دل ببرد و از جلو دهانها را به حيرت وا نگاهدارد که «عجب!». هه! میبينی چه بیحوصلهام میکند گاهی تمام اين خطخطیهای خود-کشيده و بازیهای خود-ساخته؟ آمده بوديم باقی خودهامان را پيدا کنيم لابهلای کلمهها، اصلمان را هم گم کرديم رفت. |
Comments:
inke fontesh yeke khob..ba cheshme gheyre mosalah dide nemishe..
اوهوم. اوهوم
Post a Comment
|