Desire knows no bounds |
|
Thursday, July 3, 2008
من عاشق اين تکههای زندگی هستم اصلن. همين تکهها که اين روزها دارم زندگیشان میکنم. همين تکهها که به تمامی مال منند، بی هيچ دخل و تصرفی. همين خلوتی که گيرم چندان هم خلوت نيست، اما مال من است و خودم با دست خودم نوشتهامِشان. همين تکهپارههايی که با نخهای رنگیرنگی وصلهشان میزنم به هم، يک پانچوی مکزيکی از سرهمکردنشان میسازم میکِشم تنم دور خودم میچرخم رنگی میشوم لبخندم میگيرد. میخواهم بگويم زندگی با تمام بدجنسیهاش و خسيسیهاش يکوقتهايی کم میآورد، وا میدهد. بعد اينجوریست که اتفاقهاش میشوند مال تو، روزهاش و شبهاش و تکهلحظههای ناباش میشوند مال تو، مال خود خودت. کافیست بلد باشی بچسبانیشان به هم پانچوی مکزيکی رنگیرنگی درست کنی باهاشان تنت بکشی بچرخی فکر کنی سوار رنگينکمان شدهای.
|
از آدهایی که دور و برم میبنم خسته شدم
زندگـــــــــی داریم ها!