Desire knows no bounds |
Saturday, August 9, 2008 از اونجايی که تولد من چلهی زمستونه و ديروز حوالی چلهی تابستون يه کادوی تولد واقعنی متعلق به پارسال گرفتهم، عجالتن سورپرايزمان گرفته شديد-لی. ××× من يه دوست قديمی دارم -آبی- که خدايگان care کردن در مورد آدماست. منم از وقتی عکس اناربانو رو توی اين عکسدونی پيدا کردهم، شدهم تبليغچی اناربانو و پسرهاش*. در اين دو راستا ديروز هی جلوی آبی قربون صدقهی اناربانو رفتم اونقد که کتابه رو خريد تا شب بشينه بخونه. آخرای شب بود که زنگ زد: من مطمئنم پيداش کردهن فرستادنش. من: کيو؟؟؟ کجا؟! آبی: اناربانو رو. اونجا حتمن يه ايرانیای بوده بالاخره. ازش خواستهن حرفای اناربانو رو ترجمه کنه براشون. پاسپورتشم که دست خودش بوده. يه بيليت ديگه براش خريدهن فرستادنش، من مطمئنم. من: !!!، خوب ولی پول نداشته که. آبی: چرا، حتمن صد دلار ديويست دلار که همراش بوده که. من: نه، آخه پسرش بيليتش رو خريده بود براش فرستاده بود، صد دلار از کجا بياره؟ بعدم پسراش از کجا بدونن اين دوباره کی ممکنه برسه که برن دنبالش؟ آبی: برو بابا، تلفنشون رو داره حتمن. من: اما... آبی: نچ، من دلم روشنه که رسيده. مطمئنم. و اصلن بعيد نيست بعد از خداحافظی با من، زنگ زده باشه فرودگاه فرانسهای، سوئدی، جايی!! الان فقط نازنين و مارال که آبی رو میشناسن باورشون میشه من چی میگم. *اناربانو و پسرهايش نام قصهایست از مجموعه داستان «جايی ديگر»، نوشتهی گلی ترقی. |
humm, biya fek konim resideh Amma :D
khodast abi!
khoobe? in dafeye akhar man cheghad hers khordam az dastesh be khatere mehraboonish.
delam tangid.
ghorbanat :***