Desire knows no bounds |
Saturday, August 23, 2008
کتاب همينجوری جلويم باز است. که يعنی دارم میخوانماش. حواسم اما پرت است. حواسم که نه، نگاهم. هی میخواهم چشمانم را برگردانم سر جاشان، خط قبلی، همين پاراگراف بالايی، نمیشود اما. نگاهم هی سُر میخورد روی دستهاش. روی آن پوست خوشرنگ قهوهای. سرانگشتهای نرمِ منحنی. روی آن دو رگ برجستهی کمرنگ. دستهام تسليم وسوسه میشود آخر. گفته بودم دستات خيلی خوشگلن؟ هه! جا میخورد بسکه يادش رفته منِ اينجوری را. میخندد. با پشت دست دماغم را میگيرد لای دو انگشت که لابد برو پی کارت پدرسوخته. میروم پی کارم، پیِ خط قبلی، يک پاراگراف بالاتر. حواسم اما سُر میخورد مدام. پی دستهای به اين قشنگی میگردم ميانِ آنها که میشناسمشان. يکی. دوتا. سهتا. نه، انگار همان يکی دوتا با ارفاق. دستِ قشنگ ديگری يادم نمیآيد. عوضش يادم میآيد خدا يک وودی آلنِ گنده است و وسط تمام مردهايی که میشناسمشان، که عاشقشان بودهام/نبودهام يا دوستشان داشتهام/دارم، دستهای به اين قشنگی را داده به همين يکی که تا تهِ دنيا دوستاش نخواهم داشت، هيچوقت.
|
که من اصلا می گم این جمله غمگین ترین جمله روزگارانه تا ته دنیا