Desire knows no bounds |
Tuesday, August 19, 2008
همهش باید حواست به حبابها باشد.
حباب حضورت، حباب شادیات، حباب بودنت. بودنش. ... حباب میتواند شبیه رابطهی مرد و زن once باشد. وقتی تا آخر ِ آخر فیلم، دل دل میکنی که دختره راه را باز کند برای دوست داشته شدن، که این نگاه احمقانهی عزیز مرد جوابی بگیرد. حباب میتواند بماند، میتواند یادت بیاورد که خیلی چیزها، زیباییشان متصل شده به حباب، به آن گنگی و دوری و در دسترس نبودهگی. انگشتات را اگر یک تکان کوچک بدهی، راه دلتنگیات، خواستنات، لبخندت را اگر باز بگذاری، دیگر شاید حبابی نباشد، زیبایی هم. و آخ از این وسوسهی لعنتی. ... حباب که نباشد، شاید همه چیز حقیقی شود و لمس کردنی، شاید برای لحظهای داشته باشیش آن چیزی را که میان حباب بوده، اما دیگر خبری از آن هالهی شبیه رنگین کمانش نیست. بعدش خاک میگیرد. هر چه فوت کنیش، ها کنی و دستمال بکشیش، خاک میگیرد و هی کدر میشود. هی کدر میشود. و آخ از این وسوسهی لعنتی. ... وقتی پسره، آخر فیلم، نشسته توی بارِ فرودگاه، و نگاهش انتظار دارد توش، و یک جور عجیبی از دست دادن، یک جور عجیبی باور نکردن، و بیشتر و بیشتر خواستن؛ وقتی پیانویی که هدیه خریده، میرسد در خانهی دختره، وقتی دختره، که تا آخر ِ آخر حواسش به حباب بود، که انگار زنها باید همیشه حواسشان به این لعنتیِ ِشکننده باشد فقط، میان آن "خانوادهی خوشبخت"، برمیگردد و به پنجره نگاه میکند، به بیرون حباب... ... حواسم به حباب هست همیشه. و میبینم که همه بلد نیستند، یا نمیخواهند سالم نگهش دارند، که برای خیلیها، ترکاندن حباب یعنی شجاعت، یعنی نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق، یعنی از یاد بردن ِ دردهای آن وقتی که حباب نباشد... و من شجاعت ترکاندن حباب را ندارم. و آخ، از این وسوسهی لعنتی. ... و خستهام، از این همه مراقب دیوار نازُکش بودن، از این همه به تمامی نبودن، از این همه دوست داشتن نهانِ آشکارا که بانگش بلند نیست، یا هست و چشمی آن را نمیشنود. [+] |
Comments:
Post a Comment
|