Desire knows no bounds |
Thursday, October 9, 2008
هی آقای نويسنده و سامان گفتن نرو متابوليک ببينها، من اما بسکه مزهی «عروس، کابوس، افسوس، بلوتوس» زير دندونم بود هنوز و فکر میکردم اين نمايش هم ممکنه ازون خلخليسم بويی برده باشه، به خرجم نرفت که نرفت. رفتيم نشستيم عين اسب تماشا کرديم هيچی سرمون نشد که هيچ، حتا زجر هم نکشيديم لااقل! گمونم اجرای جديدش يه مقدار از لحاظ آزاردهندگی رقيق شده. يرما اما خوب بود. تصاوير قشنگی داشت با طراحی صحنهی ساده و دلچسب، بازی خوب سهيلا گلستانی و بازیِ نرمِ يرماهای درونِ يرما! و من هی يادم ميفتاد چههمه مضامين اجتماعی مشابهی داريم با اين جماعت ايتاليايی و اسپانيايی.
تأتر هميشه خوبه. يهجورايی آدمو cut میکنه از متن زندگی. انگار ناخوداگاه دچار يه بده بستون بیکلام میشی با بازيگر، با اجزای صحنه. زندگی يادت میره به هوای اعجاز صحنه. شايد هم به خاطر در جمع-قرار گرفتگیش باشه. برای مدت کوتاهی يادت میره خود-جوجهاردک زشت-بينیت رو. با يه واسطهای بُر میخوری ميون جمع و حواست از زندگی پرت میشه. پاتو که از تأتر شهر میذاری بيرون اما، دوباره با کله paste میشی به زندگی. همينجور آويزون و معلق و بلاتکليف. فکر میکنی کاش دنيا تو همين چند تا سالن و يکی دو خيابون دور و برش خلاصه میشد. کاش میشد بقيهشو واگذار کرد به ديگران، به اهلش. میدونی که نمیشه اما. میدونی باز بهانهگيریته و میدونی ايراد کارِت کجاست. هر چهقدم خودتو قايم کنی تو تاريکای اين سالن و اون سالن، اون اصل کاريه باز جلو چشمته. يه لحظه هم ولت نمیکنه. پاتو که میذاری بيرون، صاف مياد میچسبه وسط پيشونيت. اين روزا بيشتر از هر وقتی دلم میخواد فرار کنم از دست زندگی. دلم میخواد تو گوشهی خودم زير يه آفتابِ يواش پخش بشم، بیخبر از همه جا. کُند و آهسته و مدام. بیخبر که باشی، اونوقت میتونی خيال کنی هنوز همهچی سر جاشه و حال همه خوبه و داره اتفاقی، هيچ اتفاقی نميفته. |
Comments:
Post a Comment
|