Desire knows no bounds |
Thursday, October 30, 2008
قصهی من با صدای آسانسور شروع میشود. يا نه، درستترش اين است که اول بوی ادوکلن میآيد، کمی بعدترش صدای آسانسور. راوی اول شخص قصه همانجور که سرش زير پتوست، دستاش را میآورد بيرون میزند روی دکمه سبزه. صدای بالا آمدن ويندوز. صدای مودم.
دايیجان میگويد وقتی راوی اول شخص را انتخاب میکنيد، ذهن خواننده ناخوداگاه تمايل دارد داستان را سرگذشت واقعی شما تصور کند. اينجاست که خيلی از شما میرويد سراغ سومشخص، مبادا مخاطبهاتان خيال کنند شما همينيد که نوشتهايد. يادتان باشد «اخلاق» در واژهها نيست، در رفتار پرسوناژهای شماست. شمای نويسنده، قهرمان قصهتان نيستيد، شما فقط آدمهای قصهتان را خلق میکنيد. میپرسد داری چهکار میکنی با زندگیت؟ میگويم هيچکار بهخدا. «وبلاگات شلوغ شده اين روزها.» میگويم وبلاگ است خب، زندگیِ من نيست که. دايیجان میگويد هر نوشتهای بخشی از نويسنده را توی شکماش دارد، اما همهاش نيست. ما از تجربهها و اتفاقها و آدمهای دور و برمان وام میگيريم تا روايتمان را، روايتِ خودمان را بنويسيم. میگويم آدمهای وبلاگ من هميشه هم آدم نيستند که. خيلی وقتها کلمهاند، عکساند، خاطرهاند. «دست بردار. مرا خام نکن دختر.» حالا هر چه بگويم من آدم بازی کردنام، با کلمهها و قصهها و آدمها و زندگیم حتا، به خرجاش نمیرود لابد. اصراری هم ندارم برود. اصلن فلسفهی تمام اين بازیها همين است که آدمها باورشان بشود يک جايی يک گوشهی دور يا نزديکی میشود قصههای کوچکِ آرامی سر هم کرد، بیکه حواسِ کسی را پرت کنی. بیکه دست کسی را خط بزنی. قصههای آرام، برای آدمهای آرام. |
Comments:
Post a Comment
|