Desire knows no bounds |
|
Wednesday, December 17, 2008
تهران هرچهقدر هم عبوس و ترشرو و بدخلق باشد، آخر شبهای برفی اتوبانها و خيابانهايش حرف ندارد اما، خودِ ماه است اصلن.
حالا گيرم قبلترش به روال هميشهی اولين بارانها و برفها، يادِ من افتاده باشی اين ياد من افتادنات درست وسط ميهمانی باشد شلوغ و پرهياهو باشد صدا به صدا نرسد، من را اما يکجورهايی تهنشين کند هرقدر هم ميهمانی را بهانه کرده باشم و حرفهات را کوتاه و بيرون نيامده باشم حتا تا پشت در که گلهای برفیت را بردارم. میدانی؟ يکی بايد بردارد برايت منِ اين روزها را تعريف کند. انگار ما آدمها عادتمان شده آدمِ نگاهِ اول را تا هزار سال بعد همانجور ببينيم که ديدهايم. يکی بايد باشد که برايت بگويد منِ حالا چههمه دوباره شناختن میخواهد دوباره ياد گرفتن میخواهد چهقدر دوبارهی جديد میخواهد اصلن. يادم هست تو و عليرضا هيچرقمه خوشتان نمیآمد از آدمهای هنری. بسکه هنریها مودیاند و شخصيت با ثباتای ندارند و قابل اعتماد نيستند و الخ. بعد يادم هست همين آخرترها، از هر کدامتان يکجوری شنيدم که وقتی هم را شناختيم من فقط رياضی خوانده بودم و فوقاش يکی دو زبان. هنر منر در بساطم نبود. وگرنه که از همان اول آبتان با من در يک جوب نمیرفت. حالا يکی بايد برايت تعريف کند از منی که هيچ از آنهمه رياضی خواندنهايش باقی نمانده. که آن منطق و آن صفر و يک و آن اگر پ آنگاه کيوها را سالهاست که بوسيده گذاشته کنار. که اگر هم گاهی سر و کلهشان از جايی میزند بيرون، مال وقتهايیست که پای آدمهای ديگر و منافعشان در ميان باشد. من اما؟ هه، رياضی که هيچ، سواد خواندن و نوشتنام را هم به زور نگه داشتهام در مقايسه با آنی که تو میشناختیش، که خيال میکردیش. اينجور وقتها، حرفهايت را که میشنوم، تهخندهام میگيرد مگس درونام به وزوز میافتد که بردارم در يکی دو پاراگراف خودم را تعريف کنم برات. که ببينی کجا بود آن زنی که تو میشناختی و کجاست اين منی که اين پشت دارد خودش را هی در تکجملهها توضيح میدهد. که تو هی بخندی آن پشت خيال کنی دارم مثل هميشه مزخرف میگويم دلقکبازی در میآورم يا چی. بهترم يا بدتر؟ نمیدانم. خوبترم اما. غر زدنام نمیآيد بسکه همهاش خودکردههای بیتدبير است و حرجی بهشان نيست حرجی بهم نيست. آدم بابت خودکردههاش خودخواستههاش غر نمیزند که. فوقاش میگويد چشمات چار تا. اين چهار تنها بازماندهی منِ رياضیِ آن سالهاست که تو میشناختیش. حالا آنقدر آب قاطیِ خودم کردهم رقيق شدهام که ديگر هيچ فرقی با سوپ بيمارستانپز ندارم. خوب هم هست. از همان اول هم غلظت و ملظت و حرفهای عميق به مذاق من سازگار نبود. عميقِ هر چيزی میشود ته چاه. نمور و تاريک و کم اکسيژن. من آدمِ ماندن روی آبام. ساعتها خوابيدن روی آب و خسته نشدن و پيدا کردن شکلهای عجيب از ميان خطوط روی سقف. شنا کردنام را هم که میدانی. قورباغهکنان برای خودم تفريح میکنم در طول استخر، در طول راه. کرالهای شديد بیوقفه مال چربیهای اضافهاست لابد که ندارم من. حالا هی رفقا بيايند که مبتذل شدهای پسرفت کردهای اين روزها و چه و چه. حداقل راه که رفتهام که. جا نماندهام وسط لِردهای زندگی. بلد شدهام جدینگرفتنِ زندهگی را. همين چار-پنج نفری که منِ جدیِ آنور را میشناسند لابد میفهمند چه تلاشی به خرج دادهام بابت اين در سطح ماندن وا ندادن جلوی غلظتها زندهگی. پ.ن. وسط نوشتن همينها بود که آذر پيداش شد. بعد از يک قرن دقيقن. آمده بود بپرسد حال و هوای تهران برفزده چهطور است. من هم هنوز تحت تأثير حال و هوای مهمانی همينطور گيج و مشنگ گپ میزدم باهاش که برگشت گفت «چند وقت پيش به گوان میگفتم بايد امثال آيدا را گذاشت توی موزه. کسی که بعد از هفت سال هيچ تغييری نکرده باشد در لفظ و کلام و...» بعد خوب بسکه در راستای نوشتهی بالا بود حرفاش، ديگر بیخيال بقيهاش را نوشتن شدم رفتم خوابيدم! اين شد که عجالتن همان جملهی اول: آدم عاشق تهران میشود دوباره با اين خياباننوردیهای برفیِ طولانیِ تهِ شبهاش. روشن. نارنجی. کمحرف. که به قول آذر برف شده عايق تمام صداهای اضافه. سکوتاش سکوتتر است اصلن. چه تغيير کرده باشی چه نه. |
|
Comments:
خیلی دوست داشتمش
Post a Comment
|