Desire knows no bounds |
|
Sunday, December 7, 2008
يکی بايد باشد همين حالا، همين جا، که بردارد منِ اين روزها را بنويسد. که چهطور تنام نشت میکند توی کلمهها. لابهلای جملهها. که چهطور رنگها رنگتر میشوند آهنگها آهنگتر. که چهطور دلام خيسیاش میگيرد ازينهمه واژه که ريخته کف کوچهی پاييزیِ بارانخوردهمان.
گرگ بارانديده هم که باشی گاهی لرز میکنی ازينهمه باران بیوقفه، باران مُدام. |
در جدیدترین پست خود لینک خواهم داد به این نوشتهات.
از اين كه بگذريم، میخواستم بگويم چه ...
بیخيال!
حالا يك حرفی میزنم، ممكن است بر بخورد به تريشهی قبای كسی ...
آری، همان بیخيال!