Desire knows no bounds |
|
Saturday, February 7, 2009
A Penny for Your Thoughts
گاهی که نوشتن به آدم سخت میگيرد، گير میکند میافتد توی دستانداز توی چاله توی چاه، با خودم فکر میکنم کاش میشد اينجاهای قصه را بدهم دست پرسوناژها، خودشان بنشينند خودشان را بنويسند. بنويسند به چی فکر میکردند آن شب، آن وقت که تکيه داده بودند عقب بیکه حرف بزنند حرف خاصی بزنند دود سيگارشان را رها میکردند توی هوا. چی داشت میگذشت توی کلهشان چی دارد میگذرد اصلن. يک وقتهايی بلد نيستم نمیدانم آدمها را نگاههاشان را سکوتشان را. کاش میشد ترجمهشان کرد، زيرنويسشان کرد، گفتشان. کاش میشد بدانم روايت من اززبان پرسوناژها چه شکلی میشد، به کجا میکشيد به کجا میرسيد. میدانی سارا. اين برهنهگی اين برهنهکردنها اين کلمهبافیها هيچ که نداشته باشد، تو را خالی میکند ازين همه غلظتی که دچارشان میشوی. ازينهمه سنگينی که خودش را يله میکند روی جانت، روی دلت. بیکلمهگی اما بد دردیست. بیکلمهگی آدم را خفه میکند. حسها ناگفتهها نانوشتهها تلنبار میشوند، بیکه جايی بريزیشان بيرون. خلاص شوی از دستشان وزن سنگينشان رهات کند رهایشان کنی راهت را بکشی بروی پی کارت. يکوقتهايی هم برمیگردی، نگاهشان میکنی، ضربهشان مثل پتک میخورد توی سرت. درد دارد، درست، اما همين است که هست. عوضش میدانی زمان که بگذرد، بالاخره روزی جايی اين درد تمام میشود بیکه غده شده باشد عقده شده باشد سر دلت. اصلن آدمها بايد ياد بگيرند حرفهاشان را بزنند، بنويسند، برای مخاطب خاص. اولش سخت است، ترس دارد، عوارض جانبی دارد. اما راهش که پيدا شود تازه میبينی چه لذتی دارد حديثِ دوست بردن به دوست. که چه کراماتی دارد عاشقانهها و دوستت دارمها و گلهها و شکايتها و دلخواستهها و نشدنها و نتوانستنهات را همه را ببری پيش خودش، برای خودش بگويی. که اصلن يک وقتهايی فکر میکنم همينجوریهاست که آدمها، آنها که دنيا را جور ديگری میبينند، اينهمه خالی میشوند بعد از نمازی دعايی زيارتی جايی. که اصلن حکايت همان حکايتِ در محضر دوست بودن است، به گفتوگو، بیکه خيال کنی بیکه بترسی ازين اعترافها ازين گلايهها ازين گفتنها بیمحابا گفتنها برنجد رهايت کند برود. میدانی؟ «نگفتن» هميشه تنها راهِ «نگاهداشتن» نيست. گاهی بايد دل به دريا زد. پ.ن. Untold Things |
|
Comments:
قول میدهم یادش بگیرم برهنهگی را
Post a Comment
|