Desire knows no bounds |
Sunday, April 19, 2009
...
بعد میبینی یک جایی دیگر کلمهها کم آوردهاند. آواها کم آوردهاند. اصوات و شکلها و شکلکها کم آوردهاند. دارم فکر میکنم آن خدایی که کلمهها را آفرید، لابد خبر داشت از این همه باری که بلدند به دوش بکشند. لابد پیشبینی کرده بود تا کجاها آدم را روی دوششان بلدند حمل کنند. خبر داشته حتمن از سرنوشتی که کلمهها میتوانند برایت رقم بزنند. فکری اما برای این جور وقتهای بیکلمه نکرده بوده لابد. حواسش نبوده چه قاصر میشود زمین و زمان، این جور صبحها که آدم چشمش را که باز میکند، تو را تمام و کمال، با همهی پستی و بلندیهای تن و روحت مینشاند مقابل چشمهایش، یک جوری که دلش هیچ فاصلهای، نیمفاصلهای نمیخواهد، یک جوری که خودش را مثل مرغِ بسمل به در و دیوار میکوبد، از زمین و زمان میگوید و انگار از هیچچیز نمیگوید، بس که میداند و میداند تو، در این اولِ صبحی، از کدام درد، از کدام نیاز، از کدام تمنا و دوری و خشم ناشی از دوری، از کدام شهوتِ بیانتهای تن داری حرف میزنی و نمیزنی. فکرش را نکرده بود که این ساعتهای کمآوردنِ همهی عالم، پیشِ خواستنِ تو، چهطور، از کجا تو را گیر بیاورد، سهکنجِ دیواری گیرت بیندازد، خیس و داغ، تو را به نیش بکشد. از کجا بیاورد دهانی را مانند تو، که بگوید و ببوسد و بنوشد و ببلعد و به دندان بگیرد و ببوید و الخ. دلم برای خودم تنگ شده. آن خودِ غولی که تو از من میسازی، وقتی پیشم هستی. دلم تنگ شده و میدانم که این جور وقتها هر حرفی از دهانم خارج میشود. بس که خرم. بس که دوستت دارم. از وبلاگ يک قورباغه |
انگار اين مرام ...
بگذريم ...
خيلی و بسيار لذت بخشيد اين نوشته
:)