Desire knows no bounds




Tuesday, May 19, 2009

خوشیِ زبانش کافی است یا مکررش کنیم، ها؟

After all, to let someone into your home is to let them into your life. And we never know what sort of horrible secrets they carry with them...Yes, we must be very careful with those we invited to our lives because some will refuse to leave
D.H, S-4, E-14


آیه داریم اصلن، در بابِ این که حتا اگر آن‌قدر بال‌های اشتیاق‌تان هنوز مبسوط نشده که بنشینید درست‌ودرمان دسپرت‌فیلان ببینید، حداقل یادتان بماند که با از دست‌دادنِ نریشن‌های خانمِ راوی، در انتهای هر اپیزود (آن‌طور که برمی‌دارد زمین و زمان را به هم می‌دوزد، آن‌ طور که پنجره‌پنجره‌وار عبور می‌کند دوربینِ معظم‌ش از روی زنده‌گی آدم‌های قصه، آن‌طور که می‌دوزد تمامِ تکه‌های ظاهرن پراکنده‌ی داستان را، آن‌طور که اصلن ورای شک‌وشبهه‌ها و گره‌های سطحیِ ماجرا، یک‌هو می‌پردازد به کنهِ ماجرا، به اصل و بن‌مایه‌ی این‌ همه ظاهرسازی‌های خاله‌زنکانه، آن‌طور که تمامِ تلخیِ سرشتِ سوزناکِ زنده‌گیِ شخصیت‌های سریال (این‌جا دیگر اجازه دارید تعمیم بدهید!) را می‌آورد جلوی روی‌تان، آن‌طور که آرامشِ خوابِ شبانه‌ را می‌رباید از چشم‌تان، آن‌طور که تناقض می‌آفریند میانِ بسترهای ظاهرن آرامِ آدم‌های محله‌ی ویستریا با خرده‌جنایت‌ها و خرده‌خیانت‌ها و خرده‌خباثت‌ها و خرده‌شرافت‌‌های انسانی، بسا انسانی‌شان، آن‌طور که آن‌طور که آن‌طور که با آن صدای نرم و ملایم و ترسناک‌ش همه‌ی نداشته‌های‌شان/مان را به رخ می‌کشد، همه‌ی جاهای خالی، حفره‌های مبهمِ سیاه، تراژدی‌های ناگزیرِ زنده‌گی، شکننده‌گیِ همه‌چیز، همه‌چیز، همه‌چیز، آن‌طور که تهی می‌کند تهِ دلِ آدم را، آن‌طور خبر می‌دهد از جای‌گاهِ راویِ آگاه از آینده، از تقدیرِ محتومِ این/ما آدم‌ها، از سنگینیِ تحمل‌پذیرِ هستی) معرفتِ بزرگی را از دست داده‌اید، بی‌خود و بی‌جهت خودتان را و خانواده‌تان را و عزیزِ دل‌تان را و دل‌بندهای‌تان را محروم کرده‌اید از لذتِ مازوخیستیِ تماشای این جور چیزها!

There's two sides of every story
هوووم.. برای من اما شخصی‌تر ازين‌هاست انگار. يک‌جور سبُکی يک‌جور سهل‌انگاری يادم داده بی‌که حواسش باشد. يک‌جور نرم‌پريدن از گوشه‌کنارهای حسرت‌ها نکبت‌های زندگی. يک «جورِ ديگر» نگاه‌کردن يادم داده. همان نگاه‌کردن پنجره‌پنجره، خانه‌به‌خانه. که ياد گرفته‌ام تماشا کنم صورتک‌های خوشبخت پشت پنجره را، ميز‌های خوش‌آب‌ورنگ و لبخندهای تمام‌ناشدنی و حياط‌های هرس‌شده‌ی جلوی خانه‌هاشان را، بعد با خودم فکر کنم هر کدام‌ زيرزمين‌هاشان چه شکلی‌ست حياط‌های پشتی‌شان تنهايی‌هاشان غصه‌هاشان چه شکلی‌ست. يادم داده آدمِ اين اپيزود، چه‌جوری در اپيزودهای بعدی آشناتر می‌شود دوست‌تر می‌شود تمام فکرها تمام پيش‌ذهنيت‌های اپيزود اول را می‌شورد می‌ريزاند دور. يادم داده چه‌جوری خيال کرده‌ام آدمی را سه سيزن است که می‌شناسم هيژده دی‌وی‌دی‌ست که باهاش زندگی کرده‌ام کاراکترش را ياد گرفته‌ام و الخ، بعد اما يک‌هو در سيزن چهارم برمی‌دارد عکس‌العملی از خودش نشان می‌دهد که آچمز می‌شوی جلوی صفحه‌ی تلويزيون، اشک جمع می‌شود توی چشم‌هات و يک جاهايی ته دلت خجالت می‌کشی از يک چيزهايی بعد يواش‌يواش تغيير می‌کنی بی‌که چيزی به روی خودت بياوری. يادم داده هر خانه‌ای را از نگاهِ تک‌تکِ آدم‌هاش تماشا کنم. که وقتی دوربين نزديک می‌شود به هرکدام‌شان، چه‌جوری حسِ چند دقيقه‌ی قبلت عوض می‌شود نسبت به قصه، نسبت به آن خانه، به آن آدم. بعد می‌بينی آدم‌ها چه‌جوری نزديک‌تر می‌شوند ساده‌تر می‌شوند دوست‌ترشان داری. می‌بينی چه‌جور خيلی‌ها می‌آيند و می‌روند و آدم ثابتِ قصه نمی‌شوند، به درد همان دو سه اپيزودی می‌خورند که توی فيلم‌نامه آمده. بعضی‌ها اما چه‌جوری می‌شوند آدمِ اصلی داستان. که تا يکی دو اپيزود نبينی‌شان چه‌جوری دلت برای‌شان تنگ می‌شود دلت هوای‌شان را می‌کند. يادم داده هر روزی هر اپيزودی می‌شود پر باشد از بدشانسی‌ها بطالت‌ها بدبختی‌های پياپی. و بعد يادت بماند چه‌جوری آدم‌ها وقت ندارند گير کنند به اين ناخوشی‌های زندگی. که چه‌جوری فردا صبح می‌شود و زندگی به روال هرروزه‌اش ادامه دارد و به تو مجالِ سنجاق‌شدن به اندوه‌ها ناکامی‌ها حسرت‌هايت را نمی‌دهد. که اگر بخواهی جا بمانی توی يک اپيزود، شانس ديدن قسمت‌های بعدی حرف زدن درباره‌ی آدم‌های بعدی ماجراهای بعدی را از دست می‌دهی. اصلن اين از جنسِ روزمره بودنش است که آدم دوستش دارد انگار. که تو تکه‌های خودت لايه‌های زيرين زندگی‌ات را جابه‌جا می‌بينی توی خانه‌های اين خيابان، و با خودت فکر می‌کنی هوووم، تنها نيستی.

راستش را بگويم؟ ديدنِ اين سريال يادِ منِ اين روزها داده که دوباره بتوانم/بشود که قوی باشم. که پر و بال ندهم به نبايدها نشدن‌های زندگی. بعد يک‌جايی تهِ دلم اميدوار باشد که چه می‌دانم، لينِت دو سه اپيزود بعدتر سرطانش خوب می‌شود، يا از سولماز بپرسم کارلوس که کور نمی‌ماند که، ها؟ و از جوابش خيالم راحت شود و يخ‌های آيس‌تی هلويم را هم بزنم.

اين را هم نمی‌شود نگويم راستش. همين دی‌اچِ کذايی، با همه‌ی چه می‌دانم حواشی و رنگ و لعاب و پرلايه‌گی‌ش، بعدازظهرهای سبُک دل‌چسبی را باعث شده اين روزها. هه، الان لابد می‌زنيد توی سرم اگر بگويم درست از جنس همان دوستی‌های زن‌های خيابان ويستريا لين. همان بعدازظهرهای شامپاين‌نوشان(شما بگيريد چای‌نوشان)/پای‌خوران(شما بگيريد تارت‌خوران)/غيبت‌کنان(شما بگيريد همان غيبت‌کنان)/از در و ديوار حرف‌زنان(شما اضافه کنيد گوجه‌سبز خوران-فوتبال‌بينان-عموتقی و بلاه‌بلاه)‌ای که آدم‌های توی سريال دارند. خوب حالا حواسم هست که بخشی‌ش به واسطه‌ی همين جبر جغرافيايی‌ست و الخ، اما حواس‌ترم هم هست چه ساختند/ساخته‌اند اين بعدازظهرهايی را که می‌شد تنها بگذرد پرفکروخيال بگذرد سنگين و غليظ بگذرد، نگذرد حتا، بماند و جا بندازد روی تنِ آدم. حالا عجالتن گذارت که نمی‌افتد اين‌ورها، اما يادم باشد يک‌وقتی يک تشکر درست و حسابی بکنم ازت دخترجان، بابت تمامِ اين روزها و شب‌ها و الخ، جدی.


Comments:
میبینم
میبینم
میبینم
به زودی میبینم
 
uhum manam hatman mibinam,
cheghad delicious mikonid hamechizo!
 
قشنگیش اینه که کل زندگیشونو یه بازی نشون میده که هر روز آگاهانه واردش می شن و فقط بدیش اینه که بعضی وقتها هر کاری می کنند که ببرن.فقط امیدوارم جرم و جنایتش اونقدری که این فیلم نشون میده داخل آدمای معمولی و بعضا دوست داشتنی زیاد نباشه
 
امیدوارم وقتی‌ سیزن ۵ رو هم دیدی بازم برامون از حس‌های خوبت بنویسی.
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025