Desire knows no bounds |
|
Thursday, May 21, 2009
از اون سر دنيا میپرسه «نمايشگاه کتاب چهطور بود؟ خوش گذشت بهت؟ خريدی کتابايی که میخواستيو؟..» بعد من صدام درنمياد که اصن نرفتم نمايشگاه کتاب و نه، هنوز يه عالمه کتابه که میخوام و نخريدهمشون و بعد اينا اصن به کنار، اگه بگم نرفتم نمايشگاه يعنی حتمن يه چيزيم شده و يه اتفاقی افتاده و سؤال و نگرانی و الخ.
میپرسه «قصههات خوب پيش میرن؟..» هه.. قصههام؟ بگم چی آخه؟ بگم قصهم داره میره؟ داره مياد؟ بگم اصولن قرار قصههه اين بوده که پيش نره، پيش نياد؟.. میگم اوهوم، مینويسم يه چيزايی، هستيم دور هم.. میپرسه «چيزی نمیخوای برات بيارم؟» چرا.. هميشه چيزی هست که بخوام.. نياوردنيه اما.. دقيقن نياوردنيه.. میگويی «گاهی هم آدم را میکشانند با خودشان به بیراههها. به کورهراههایی که سر یک پیچِ ناغافل، من جا بمانم و تو راهت را بکشی و بروی. بس که آدمِ ماندن ندیدم تو را.» |
|
Comments:
Post a Comment
|