Desire knows no bounds |
|
Wednesday, June 10, 2009
خوب، موافقی نعش رفيقمونو خاک کنيم؟
عصبیام. عصبی يعنی چيزی فراتر از عصبانی. صفحهی گودرو باز کردهم و اسکرول داون میکنم. گاهی دستم میره طرف share، گاهی add star، بیفکر، عصبیام. میرم يه گيلاس شراب میريزم برا خودم، سيگار و شکلات. تلفنها رو جواب نمیدم. چه خوبه که خونه خالی و خنک و ساکته. تمام مدتی که با ميگوهای توی بشقابت ور میرفتی عصبی بودم. وقتی با اون زهرخند شروع کردی به حرف زدن هم عصبی بودم. قهوهی دوبل سومت رو هم که سفارش میدادی عصبی بودم، شد چندتا راستی، پنج تا قهوه تو نيم ساعت؟ چه قدر خوبه که اينهمه نوشته توی گودر هست. چشمم رو يکیشون قفل میشه. «احساس بزرگ و مهم بودن، احساس منحصر به فرد بودن، احسـاس محق بودن، نیـاز بـه تمجـید افراطی، رفتار و نگرش خودپسندانه، استثمارگری در روابط بین فردی..»، تو هم همينا رو گفتی به من، نه؟ گفتی من خودخواهم و همه چی رو فقط از منظر خودم نگاه میکنم. «این توصیف "اختلال شخصیت نارسیسیستیک" است فقط.» پرسيدی آخرين باری که برای چيز ديگهای جز خودم ارزش قائل شدهم کی بوده. آخرين باری که به چيز ديگهای جز خودم توجه نشون دادهم. گفتی فکر میکنی تمام بار رابطه روی دوش توئه و من هيچ تلاشی برای نگهداشتنش نمیکنم. خانوم کافهدار هی با تعجب از من میپرسه نوشيدنیِ ديگهای ميل ندارم و اين عصبیم میکنه. سؤالهايی که ازم میپرسی، جوابهايی که نمیدم، سيگارهای پشتسرهمت عصبیم میکنه. اين چند روز به اندازهی کافی استرس و تنش داشتهم، و اين يکی در بدترين موقع ممکن، تير خلاصمه. میدونم تحملش رو ندارم و هر لحظه ممکنه واکنش بدی از خودم نشون بدم. حوصلهت از سکوت من سر رفته. شروع میکنی به کلام آخر. که چهقدر دوستم داشتی و چهجور، که چهقدر برام احترام قائل بودی، که چهقدر... خانوم کافهدار مياد سفارش قهوهی بعدیتو بگيره. دوباره سؤال مزخرفشو با همون نگاه مزخرفترش تکرار میکنه: شما چيزی ميل ندارين؟ نشستهم تو مراسم تشييع جنازهم منتظرم حضار گلهاشونو بندازن رو تابوت و بيل اولو بريزن و خلاص. تکيه میدی عقب و با لبخند مهربون حرفاتو ادامه میدی. نمیشنوم چی میگی، فقط میفهمم داری ازم تعريف میکنی. عصبیام. داری دوستیمونو زندهبهگور میکنی. حواسم هست چرا. حق رو به تو میدم. يکی اون وسط هست که داره حق رو به تو میده. اون آدمه من نيستم اما. من همون آدم خودخواه خودبينِ چند خط بالاترم که با تعجب میپرسم مگه چه عيبی داره اين مدل دوستی، که تو اينهمه شاکیای ازش؟ من همون آدمهم که فقط ته دلش بلده حق رو به تو بده. همون آدمهم که دو ديقه بعد همهچی يادش رفته. پاش که برسه به خونه میشينه پای گودر و انگار نه انگار. همون آدمه که فردا دوباره روز از نو روزی از نو. که به خودش اجازه میده هر چيزی رو تو وبلاگش بنويسه و احساسات هيشکی رو در نظر نگيره. هوم؟ همينم ديگه، ها؟ الانه که خانومه دوباره برگرده و ازينکه جلوی من هيچ فنجونی نمیذاره احساس عذاب وجدان کنه. تا قبل از رسيدنش بايد برم. دلم میخواد دوباره بهت بگم مشکل تو بيش ازونکه با من باشه، با نوشتههای وبلاگمه. تکراريه اما. بیخيال میشم. پا میشم کيفمو برمیدارم: میرم بيرون تا بيای. حتمن داری با تعجب نگام میکنی از پشت. عصبیام و بیخدافظی از آقای خوشاخلاق کافه میرم بيرون. پلهها رو دوتا يکی میرم بالا. از کنار خودنويس مونبلان رد میشم. میرسم دم در هتل. مکث میکنم. برمیگردم تو. از ريسپشن سراغ آژانس رو میگيرم. بهم نشون میده. میرم دم باجه و اسم و آدرسمو میدم. میگه دم در منتظر باشين الان مياد. داری با تعجب نگام میکنی. عصبیام. دم در وایميستی کنارم که «آژانسو کنسل کن خودم میرسونمت». حرف نمیزنم. آقای هتلبان در آژانسو باز میکنه برام. میگی «تا آخرين لحظه هم...». میشينم و آدرسو میدم. ماشين راه ميفته. داری از پشت نگام میکنی. میدونم. |
جز که پا به پا دویده ام به سوت
پس نشانه های چیست؟...
...خیلی توانایی،خیلی قدرتمند...
دعا می کنیم خداوند همه را آرامش دهد.
من جمله نویسنده ی این وبلاگ خواندنی را.