Desire knows no bounds |
|
Saturday, June 27, 2009
نامهی وارده
... بدیش اینه که هرچقدر آدم فکر میکنه هیچ راه حلی، حتی فانتزی، هم پیدا نمیشه. هیچ نور امیدی هم از هیچ جا نمیتابه. همهچی هم که بتدریج بعد از اون نماز جمعهی لعنتی داره میره تو سکوت مطلق. همهش یاد یه چیزی میافتم. خانوادهی وحوش، اگه یادت باشه، گوزن یه گوش، یه صحنهش بود که گوزنا تو سرما توی غار به هم چسبیده بودن. الان جز چسبیدن کاری نمیشه کرد. خوبه که ایرانین شماها. اون چند روز اول دوری و تنهایی اینجا کشنده بود. ولی آدم خره دیگه، همهچی کهنه میشه و عادی... |
ميشه حس كرد اين گام اول واقعن براي ما پيروزي بود.. جدي مي گم