Desire knows no bounds |
|
Wednesday, June 10, 2009
ياد حرفت با آقای دکتره ميفتم: بعضی آدما مثه برق میمونن. با يه ولتاژ مناسب و قابل پيشبينی زندگی رو روشن میکنن. میدونی تا برق هست میتونی از خيلی قابليتهای زندگی استفاده کنی: روشنايی و يخچال و فريزر و اتو و ريشتراش و آبميوهگيری و الخ. بعضيا اما مثه آتيشبازی میمونن. يه وقتايی سرتو بالا میگيری و نگاهشون میکنی و زيبايی و شکوه و جلالشون مبهوتت میکنه، تحسينشون میکنی. اما میدونی صبح که بشه ديگه نيستن، ديگه ديده نمیشن. بعد گفته بودی توی رابطهی ما، تو دچار همين زيبايیشناسیئه بودی هميشه، دچار همين جذابيتهای گاهبهگاه، دور از دسترس. و من با خودم فکر کرده بودم گاهی هم بوده که برقِ رابطه باشم لابد، روشنايیِ يکنواختِ مطمئن. حالا میبينم نبودهم انگار. هيچوقت تضمينی نداشته بود و نبودم. آرامشِ خاطری ندادهم که يعنی هستم، هميشه هستم. که يعنی مهمترين ويژگیم همين غيرقابلاعتماد بودنه ست. آدمی که هر لحظه ممکنه جای ديگهای باشه، هر لحظه ممکنه ول کنه بره. که هيچوقت نمیشه به حرفاش اعتماد کرد، نمیشه بهش اعتماد داشت.
بعد میبينم که چهطور آدما بهم اعتماد میکنن، حرفهاشون قصههاشون رازهاشونو ميان بهم میکن، با خيال راحت، مطمئن. و از اونور میبينم که اين اعتماد، که اين کلمهی «اعتماد» چهجوری شامل حال خودم نمیشه. که چههميشه اين نگرانی هست، اين بیاعتمادی اين ناباوری، به نبودنم، به اينجا نبودنم، به رفتنم. ياد حرف امروزت ميفتم که «هيچوقت حرفاتو باور نمیکنم، راست يا دروغ. واقعی يا فيک.» میفهمم راستش. |
|
Comments:
جالبه . آدمایی هم هستن که نه به هم اعتمادی دارن نه از هم خوششون میاد نه آنچنان حرفی با هم دارن نه به پر و پای هم میپیچن نه ... و خیلی نه های دیگه اما ... اما سالیانی است با همند و زندگی !میکنن و به پای هم هم پیر میشوند . پیر پیر میشوند و این حرفا هم با هم ندارند . اینجوری بهتر نیست !؟
Post a Comment
|