Desire knows no bounds |
|
Monday, August 3, 2009
مانتو و روسری و شلوار خیلی مواقع نقش وایاگرا را در تصمیمهای آنی ایفا کردهاند. آدمها وقت دعوا، وقت رفتن، وقت کندن و وقت عصیان کردن نمیتوانند با همان لباس تنشان در را باز کنند، پایشان را بیرون بگذارند و در را پشت سرشان بکوبند یا نه اصلاً، در را پشت سرشان آهسته ببندند. همه چیز یک مقدمه لعنتیای دارد یک پیشدرآمد و فرش قرمزی دارد. آدمها وقتی تصمیم گرفتند بروند تازه باید دنبال مانتو و شلوار و روسریشان بگردند و تا این لباسها جای آن لباسها را بگیرند، تصمیمشان شامل مرور زمان شده است. آدمها اینجور وقتها چهکار میتوانند بکنند؟ به خودشان توی آینه نگاه کنند، شلوار را درآورند وشلوارک پایشان کنند و برگردند توی رختخوابشان و تا صبح پلک روی هم نگذارند.
مطلب کامل بعد ماهور با خودش فکر میکند اگر آن شب مانتوش توی اتاق نبود، همانجا روی دستهی مبل پرت شده بود از عصر، اگر توی جيب مانتو چندتا اسکناس تاخورده مانده بود از قبل، اگر مجبور نمیشد برود توی کتابخانه کيفش را بردارد، اگر اين واياگرای لعنتی اين فرش قرمز کذايی نبود و میشد همان لحظه که در را باز کرده بود بزند بيرون و ديگر هيچ چيز نبيند از پشت سرش، از آنچه جا مانده، چهقدر دنيا عوض میشد، چهقدر دنيا ديگر اين شکلی نبود که هست. |
|
Comments:
Post a Comment
|