Desire knows no bounds |
Monday, December 14, 2009
يک جوالدوز هم به رفقا، ال اون يکی لحاظ
صبح يه سری ميل دستهجمعی رد و بدل شد که ناهار بريم کجا و کی و چی بخوريم و الخ. بعد ظهر ناهار رفتيم فلان جا، ساعت يک و نيم، کوفته تبريزی خورديم با خوراک يونانی و قيمهبادمجون و قورمهسبزی و اينا، بعدشم رفتيم چايی خورديم با کيک شکلاتیکاپوچينويی و فيلان. بعد لاله نتونست بياد. بعد ساعت نه شب ريپلای تو آل کرده که: نامردا! چاقا! بعد اينجورياست که يکی بايد بشينه در وصف اين رفقای ما بنويسه. مثلن نويد؟ مثلن همين لاله. که چه جوری ذاتن مفرح ذاتان. که مثلن ديدی مسی-رسولی رو؟ که چه از تمام امکانات موجودِ دور و بر استفاده میکنن، با حضور ذهنِ تمام، که تبديلشون کنن به گلواژه؟ که تمام نوشتهها و چتها و ایميلهای يه هفته رو برمیدارن با نخ و سوزن میبافن به هم، میچينن تو يه ساختار کاملن منطقی، بعد به اسم پرفورمنس میدن به خورد ما. بعد نکتهش اينجاست که همهی اينا کاملن بداهه اتفاق ميفته، ثانيهای. بايد تو گودر باشی و تو ايگ باشی و تو کانتکست باشی، تا يه جاهايی رسمن با صدای بلند قهقهه بزنی و تعظيم کنی جلوی اينهمه هوش و خوشقريحهگی ذاتی. لاله اما بيسش فرق میکنه. بايد يه روز موقع قرار صبحانهخوران، ديده باشیش که چهجوری به ازای هر تيکهی سوسيس و املت شکرِ خدا رو میگه بابت نعمتهای خوشمزهای که پخته، بايد يه نصف روز نشسته باشی کنار دستش که ديده باشی چهجوری برای خودش تنهايی با موزيک-پلير نصفهنيمهی آويزونش معاشرت میکنه، معاشرت ها. که اصن من معتقدم میتونه تنهايی با خودش بره مسافرت و تمام طول راه با خودش بگه بخنده و وقتی میرسه فکش از شدت حرف زدن با خودش خسته شده باشه، جدی. میخوام بگم فرق لاله با مسی-رسولی اينه که آدمای لالهطور، متريالشونو از توی خودشون درميارن. لحن و ادبيات و ميميک صورت و ادا اطوار رفتاریشونه که يه پکيج میسازه ازشون، يه پکيج مفرح. که اصن نفس بودنشون، مخصوصن تو اجتماعات کمتر از پنج نفر، تو جمعی که مجال بروز فرديت داشته باشن، باعت لبخندرسانی میشه به صورت آدم. که اصن بايد به حال خودشون باشن، حواسشون نباشه داری نگاشون میکنی، که همينجوری واسه خودشون بخورن به در و ديوار و تو هی پهن بشی از خنده، درونن. که میخوام بگم بايد ديده باشیش لاله رو، بايد شنيده باشیش، که وقتی آخر شب ميای تو ميل-باکس میبينی نوشته «نامردا! چاقا!»، بلد باشی لهجهی «چ»ش رو بازسازی کنی تو ذهنت و کلن حين خنده قربون صدقهش بری. که اصن میخوام بگم دنيا بدجور کم داشت وقتايی که ترکيبِ مسی-رسولی، مثلننويد، اينتونيشنِ لاله، خوشقهقههگیهای رامين، دوغ و عرق کيوان، گربهسانایِ نگار، لحنای يواشِ ابلهانهی حسين با اون تهخندهای که بعدِ هر جملهی قصارش مياد، و ساير رفقا(ماشالا يکی دو تام نيستين که) هنوز اختراع نشده بودن. خداييش دنيا بدجور کم داشت. اينجورياست که آدم بايد گاهی بشينه فقط قربون صدقهی همين دور و بریهای خودش بره هی. بسکه بهشت همين ناهارهای وقت و بیوقت و فشمهای جادهدار و دور هم جمعشدنهای بیبرنامهست. |
اين پستتون اگر چه قشنگ بود ، اما يه جورايي بفهمي نفهمي يه همچه حالي تداعي ميكرد توو اين دوره و زمونه ي قحطي ي دوست !
دوستانتان زياد ، دوستي هايتان پايدار ، خوشي هاتان بسيار و غم هاتان اندك باد
2.در راستای آقای کیقباد : آقا آدمی که گرسنه س نمیشینه وبلاگ بخونه .. میره دنبال بدبختیش .. آدمی هم که کمی گرسنه س وبلاگ میخونه اما نمینویسه .. بعد هم شما رفتی سومالی و اتیوپی گشنه هاشو ببینی و بشماری؟؟خوب هستن دیگه .. جالبه اسمی از گشنه های ایران نمیگی .. از خیلی چیزا نمیگی .. من فک میکنم آیدا به موقش اون چیزیو که باید مینویسه حتی از گشنه های سومالی یا کشته های سبزی که زرد میشن.. میریزن..
3.خوب نمیشه منم بیام آیدا؟نمیشه یه خبری به من بدی ؟؟