Desire knows no bounds |
Monday, December 7, 2009
لم میدهم روی کاناپه کنج هال، تاریک ترین گوشه شاید، آرام نزدیک میشوی. میخواهم که بایستی، کمی دور تر، درست میان باریک ترین حاشیه روشن هال. تا بایستی، نوری که از خلال شکاف پرده سر ریز میکند می پاشد روی کناره صورتت ، مردمک چشمهایت و لبها. تازه یادم میافتد چه شفافند این چشمها. میخندی...
-چرا اینجا آخه؟ زیبایی بیشتر مدیون حاشیه های تاریکه، تا سطوح روشن... -که یعنی ابهام؟ شاید... ، ببین مث پوست، یه دروغ لطیف، کشیده رو زمختی اسکلت -و تو کدومو انتخاب میکنی، باریکه ابهام یا حاشیه روشن؟ من انتخاب نمیکنم تماشا میکنم. -طفره میری، باریکه های تاریک رو انتخاب میکنی و اشکالش؟ -تاریکی، تیکه های پاک شده منه که از نو نقاشی شون میکنی، تو ذهنت چه تعبیر خودخواهانه ای داری از نور! تصویرت آرام رنگ میبازد تا یادم بیاید حاشیه های تاریک پر میشوند با خاطرات به جا مانده از دیگران. سایه، عدم نور نیست، مجال کوتاهی ست برای خیانت، هرچند به اختصار یک حاشیه باریک. باید برم -به این زودی؟ نمیگویم وقتی دو نفر یکدیگر را دوست دارند، برای رفتن، همیشه یا زود است یا دیر. "به موقع"، زمان کاسبکاران است و "نابهنگام"، زمان جاری عشاق... روژ صورتی |
Comments:
Post a Comment
|