Desire knows no bounds |
Monday, December 14, 2009
به شکلی کاملن غريزی، بدترين روز رو برای تماشای فيلم «روبانِ سفيد» انتخاب کردم به سلامتی. بعد ازونجايی که هيچ ايدهای نداشتم که با چهجور فيلمی طرفم، با سرسختی و پشتکار فراوان به تماشای فيلم ادامه دادم و در پايان آدمی بودم که حتا خوراک بادمجون هم نمیتونست خوبش کنه. يعنی میخوام بگم مثلن موقع تماشای آنتیکرايست، از سکانس افتتاحيهی فيلم که بگذريم، باقیِ فيلم به عنوان يه تماشاگر فاصلهم رو با فيلم حفظ کرده بودم و حتا داشتم انار میخوردم. تو اين فيلم اما يههو به خودت ميای میبينی قصهی فيلم محاصرهت کرده، میبينی گير افتادی تو دهکدهای که فيلم توش میگذره و خلاصی نداری از دستش. که اصن وقتی کانسپت «روبان سفيد» رمزگشايی میشه، تازه دستت مياد با چه فيلمی طرفی. که اگه آخرای آنتیکرايست، اونجا که خانومه دراز کشيده بود جلوی در کلبه و حيوونا دورش رو گرفته بودن، تو شروع میکردی آروم شدن و آروم گرفتن و همراه با تموم شدن فيلم تو هم انگار زخمات خوب میشد، تو روبان سفيد هرچی فيلم جلوتر میره تو بيشتر فرو میری تو مبل، بيشتر تحت فشار قرار میگيری و در پايان، وقتی فيلم تموم میشه، رسمن مبهوت میمونی. صدات در نمياد. احساس خستهگی و لهشدهگی میکنی. که حتا برخلاف آنتیکرايست اصلن صحنهی خشنی نداره، اما همون دو سه ثانيهی کوتاهِ همخوابگی سرِپای دکتر و خدمتکار، همون دو سه ثانيهای که صدای اون مرد رو میشنويم تو اون صحنه، رسمن میمونه تو ذهن آدم. چهرهی دختر کشيش موقع سوال و جوابهای معلم، به اين آسونيا يادت نمیره. سردی و يکنواختی نريشن فيلم، خونسردی لعنتی و آزاردهندهی صدای نريتور(معلم) رسوب میکنه تو رگات. که اصن يه سری ميزانسنهای عالی و نماهای تاثيرگذار داره، که بعد از پايان فيلم، عين آلبوم جلوی چشمات ورق میخوره. حس من بعد از تموم شدن فيلم شبيه حسی بود که بعد از آفتابسوخته داشتم، يا داگويل، يا رقصنده در تاريکی. کرخ و ساکت و منگ. و اونقدری که سردیِ اين فيلم نفوذ کرد تو من، خشونتهای آنتیکرايست اصلن چنين تاثيری نداشت روم. که يعنی نتيجهی اخلاقی اينکه اگه روز غليظ و عجيبی رو پشت سر گذاشتين، اکيدن خودتون رو موظف به تماشای روبان سفيد ندونين.
|
Comments:
Post a Comment
|