Desire knows no bounds |
Sunday, December 6, 2009
مرسی بابت تمام مجالای که برايم فراهم میکنی
که ديوانهگی کنم.. تمام شب را باران باريده بود و از آن آخر هفتهها بود که دنيا رفته بود پی کارش و خودم بودم برای خودم، با تمام خودم-بودنای که میتوانستم باشم آن شب. بعد پنجرهی اتاق را باز گذاشته بوديم تمام شب، شراب و موسيقی طول کشيده بود تمام شب، و من يک جايی رفته بودم حوالی ابرها، ابرهایِ آن روزها. روز قبل گفته بودم يک همچين جمعه-هشت صبحای بايد سفارت باشم، سفارت اسپانيا، آزمون دِلِه بود، شما بگير يک چيزی شبيه آيلتس خودمان، با اعتبار لانگلايف و اينها. از آن امتحانهای سالی دوبار، که بايد داغاداغ تا مغزت پر از لغت است هنوز و شبها خواب اسپنيش میبينی بدهیش، وگرنه سرد میشود و از دهان میافتد، بدجور. هفتهی قبل گفته بودم يک همچين جمعه-هشت صبحای امتحان دله دارم و نشسته بودم درس خوانده بودم حتا و قرار بود مدرکاش را قبل از قاب کردن بفرستم برای مايکل، به هوای پروژهی يواشکیای که توی کلهام بود. گفته بودم يک همچين جمعه-هشت صبحای آزمون دله دارم و باران از صبح شروع کرده بود نمنم باريدن و من نمنم مست شده بودم و از آن آخر هفتههای تهِ دنيا بود همهچيز، و ديگر تا عصر، تا شب، تا خودِ شب و تمام آن نيمهشب که برای خودش شبی شد و شبی ماند در زندگیم، اسمی از دله به زبان نياوردم. لابد يکجايی گوشهی مغزم، با خودم فکر کرده بودم هيچ آدم عاقلی تمامِ اين باران را و شب شراب را و اتاق بیپنجره را ول نمیکند کلهی صبح برود امتحان بدهد، فوقش میماند برای سال بعد. و لابدتر اين را يک گوشهی مغزم خيلی مطمئن و با صدای بلند گفته بودم، آنقدر که فکر نکرده بودم در موردش صحبت کنم ديگر. پروندهاش را بسته بودم رفته بود پی کارش. بعد میدانی؟ شبای میشود شب شراب، که تو تمام پروندههای مغزت را يکیيکی بستانده باشی فرستاده باشی پی کارشان، خودت مانده باشی و خودت. که اصلن از هزار فحش بدتر است که وسط يک همچين شبهايی، ازين ابرهای تايمِردار بالای سر يکیتان باز باشد، ساعت و تاريخ و ريمايندر و چه و چه. شب شراب اصلن يعنی گور بابای همهی دنيا، وقتی من و تو مرکز کائناتايم ولاغير، بقيه هم با يک تقريب بالايی بروند بميرند کلن. شب شراب يعنی اينهم که بعدش، صبحش، بايد باز باشد برای خودش. بايد يک وقت گَل و گشادی داشته باشی برای خودت، برای لوليدن ميان ملافهها و کشآمدنها و بوسههای گيج و منگ و آغوشهای چندباره و الخ. بعد؟ بعد يادم هست يک شبی بود که باران داشت تا خود صبح و پنجرهی باز داشت، چار تاق و ملافهها را انداخته بودم ته اتاق، شراب داشتيم و بیملافهگی داشتيم و يک مهای برای خودش آمده بود تو و من رفته بودم بالای ابرها و آنقدر آن بالا مانده بوديم که من درست وسط ابرها خوابم برده بود. بعد يادم مانده که يک وقتی از شب، يک وقتی از روز، از پشت صورتت را آورده بودی نزديک صورتم، با ريشهات که آنوقتها بلند بود هنوز گردنم را قلقلک داده بودی و بعد بوسيده بودیم که صبحانهتون آمادهست خانوم، الاناست که مدرسهت دير بشهها. من؟ من برای چند ثانيه مبهوت مانده بودم که يعنی چی؟ که وات د هل آن اِرث ممکن است وجود داشته باشد که يکی بيايد اينجوری که روی ابرهام برای خودم، بيدارم کند؟ چند ثانيه مانده بودم حيران و بعد، بعد مغزم پراسس کرده بود و يادم آمده بود که يک همچين جمعه-هشت صبحای و الخ. بعد میدانی چه شد؟ درست توی همان ثانيهها که چرخيده بودم توی بغلت و گفته بودم اصلن دلم نمیخواد برم که و تو گرفته بودیم توی بغلت، با آن صدای جادويیت نوازشم کرده بودی که اگه نری تا سال ديگه نمیتونی امتحان بدی، فرصتتو از دست میدی، پاشو تنبلی نکن دختر، دوباره ظهر برمیگردی همينجا روی تخت سر جات، توی همان ثانيهها با خودم فکر کرده بودم چههمه اين آدم، مردِ من نيست. چه زنِ منطقیِ معقولای میسازد از من، همانی که تا قبل از اين بودم. چه حواسش به من و آيندهی من و حواشی من و فردا و پسفردايی که مستی از سرم پريدِ من هم هست، به پشيمانی همين امروز عصرم. که حتا بلند شده صبحانه هم درست کرده، که يعنی میروم. میروم. رفتم. میدانی؟ يک همچون جمعه-هشت صبحای بلند شدم، با خودم فکر کردم که اوکی، میروم، و رفتم. با تو من همان زن منطقیِ معقولای که بودم ماندم. تو مجال تمام بیفکریها و ديوانهگیها و حماقتها و ندانمکاریها و بعدش مثل سگ پشيمان شدنها را از من گرفتی. تو هميشه به تمام خل و چل بازیهای من خنديدی و قربان صدقهی ديوانهگیهام رفتی و هی افسارم را يک جاهايی کشيدی عقب، سرم را گرداندی رو به جاده، ماشينها و درختها و الاغهای بغلی را نشانم دادی که ببين چه سربهراهند. هی مرا از توی خاکی کشاندی توی جاده، هی مرا از توی خاکی کشاندی توی جاده و هی مرا از توی خاکی کشاندی توی جاده. بعد حالا، هر بار که میروم توی سايت دِلِه، برای آزمون آوانسادو، يادم میآيد زنِ منطقیِ معقولِ آيندهنگری را که جا گذاشتم توی آغوشت، آن روز صبح، و آمدم بيرون. راهم را کشيدم آمدم بيرون، توی خاکی، کنار جاده. حالا نشستهام تماشات میکنم که چههنوز در آغوش گرفتهای زنِ جاماندهی آن سالها را، از همان جمعه تا حالا. نشستهام تماشات میکنم و گاهی برای ماشينها و درختها و الاغهايی که از جلوی روم رد میشوند و به نشان آشنايی بوق میزنند، دست تکان میدهم. |
انسان هاي مشروبخوار زيادي ديدم
اغلب شان انسان هاي تميزي نبودند
تركش كن
دستت درد نکنه . احساس خیلی خیلی خوبی به من بخشیدی