Desire knows no bounds |
Tuesday, December 8, 2009
تقديم به مسی، هميشه غايبِ عزيزمان که در نبودش بدجوری خوش میگذرد هی.
چههمه متلاشیام امروز و متلاشی شدنم نمیآيد.* يعنی اينجورياست که آقا با گودری جماعت میخوای بری بيرون، فقط میخوای بری يه ساعت بشينی بلوداک صبجانه بخوری، يا نه، اصن فقط میخوای بری دم خونهی فلان هممحلهای فيلم بدی بهش، با خودت بايد لوازم اوليه و ضروری همراه داشته باشی. از شلوار راحتی و کفش اضافه و لباس گرم گرفته تا مسواک و لباس زير و نواربهداشتی و عرق کيوان و قرص و مشق فردا و سوهان ناخون و ورق و يه فيلم که بشه تو جمع ديد و پتوی مسافرتی و ليوان يه بار مصرف و لاک و دستکش و زهراخانوم جهت تميز کردن احتمالی و الخ. که يعنی خروجت از خونه دست خودته، برگشتنت با کرامالکاتبين. اينجوری شد که ما يه عده آدمِ محترم بوديم که ديروز تو گودر لاله برامون عکسای خوشمزه شر کرده بود و ما گرسنه بوديم و تصميم گرفته بوديم امروز صبجانه بخوريم و بعد بريم کارامون. هر کدوم هم يه ليست چندتايی از کارای مهم داشتيم که بايد امروز انجام میشدن. بعد هی که داشتيم صبحانه میخورديم، هی متوجهتر میشديم که آقای خدا چهقدر ما رو دوست داره و چه نعمتهای خوشمزهای برامون خلق کرده. بعد وقتی دو ساعتِ تمام با سرعت ثابت و شتابِ صفر صبحانه خورديم، از شدت خوشبختی ديگه نمیتونستيم تکون بخوريم. بعد متوجه شديم که توی توالت صبحانهفروشی، شير آب روشويی و ديسپنسر صابون جفتشون پيرچشمی دارن و دست آدم رو نمیتونن ببينن. بعد نشستيم شمارهی چشمشون رو استخراج کرديم براشون عينک سفارش بديم. بعد هوا يکجور خاصی بود که رفتيم نمايشگاه بينالمللی غرفهی کيوان اينا. بعد يه آقايی همراه ما بود که تا حالا کيوانو نديده بود و وقتی کيوان کتشلوارپوشيدهی خوشتيپشده رو ديد، يواشکی اومد در گوش من که اين همون کيوانِ «عرقِ کيوان» ايناست؟ که يعنی انتظار داشت با يه آقای رانندهتريلیطوری مواجه بشه با زير شلواری و بوی عرق. بعد ما متوجه شديم که بايد مفهوم عرق کيوان رو يهخورده بيشتر شفافسازی کنيم. بيرونِ غرفه هوا به شدت معنوی شده بود و آدم ناخوداگاه جاده شمالش میگرفت، اين شد که رفتيم دربند به صرف قليون و بال کبابی و کشک و بادمجون و دل و جيگر. قبلش؟ قبلش آيين جادهی فشم رو به نيابت از ماراناها به جا آورديم در حدی که وقتی رسيديم دربند، دماغهامون به طرز خوبی سرحال بودن. ما يک عالمه از در و ديوار حرف زديم و خيلی کم غيبت کرديم و حتا اواخر کشک و بادمجون يه حرفای مهم هرمنوتيکداری هم زديم که کيف نگار افتاد پايين تو جوب. در راه برگشت به سمت ماشين، ازون آلوقرمز آلودههای هيجان انگيز خورديم که از شدت ترشی طعم "گه خوردم" داشت و ما تا ته خورديمشون، نسبتن. حتا فهميديم لاله به تنهايی قادره تمام طول راه با تکتک موزيکهای در حال پخش معاشرت کنه، جدی. بعد حتاتر متوجه شديم که قبل از خوردن عرق کيوان هم در حال يکريز خنديدن بوديم و به اين نتيجه رسيديم که گودر وقتی از يه حدی میگذره، وقتی با پوست و گوشت آدم عجين میشه، وقتی ملکهی ذهن آدم میشه و تو در اعماق قلب حسش میکنی، اينجوری میشه که با هر گودریِ خالص ديگهای که معاشرت کنی، ناخوداگاه خونت عرق کيوان ترشح میکنه و فضا يه جورِ معنوی و خاصی میشه که بريم شمال؟ *آيدا به سعی لاله |
Comments:
Post a Comment
|