Desire knows no bounds |
Monday, December 14, 2009 خب لابد جریان آن روز هم مثل همیشه از بوسهها شروع شد. از بوسههایی که هردومان بلد بودیم کی کنترلش را دستمان بگیریم. کی من فرمانروا باشم و کی او. مثل همیشه داشتم غر نمیزدم و غرهایم را جایی توی ذهنم مینوشتم که حتمن بهش بگویم مثلن برو ریشهایت را بزن. تهريش مال وقتهايیست که هزارساعت بوسه پيش رو نداشته باشيم. اصلن تهريش مال توی کتابهاست. یا مثلنتر چرا اینجا اينهمه سرد است یا چرا فلان و بیسار. درست و حسابی که بخواهم بگویم، هیچوقت درگیرِ کامل نشدم. همیشه گوشهی ذهنم یک آدمی نشسته بوده، یک چیزهایی را نوت برمیداشته که بعدن یک کاریشان بکند. وبلاگ و نوشتن که آمد، دیگر زندگی نماند. مثل یک دبیر دادگاه که تمام وقایع را مینویسد، نشسته بودم گوشهی ذهنم، عينکم را سُرانده بودم نوک دماغم، از بالايش نگاهمان میکردم و تندتند مینوشتم، همه چیز را مینوشتم. گاهی حتی فیلمنامهاش را در ذهنم مرور میکردم. یک بار به ف وسط برهنهگیهامان گفتم که نه، باید یکجور دیگری میبود امروز. و او که خب میداند من را و خلخليسم و چلانیتم را، نپرسید چهطور.
حالا ديگه گمونم وقتش شده باشه که يکی برداره از خودِ وبلاگ بنويسه، وبلاگ به مثابه دوقلوی بههمچسبيدهی ما. ما که میگم، طبعن منظورم ما خود-نگارهای روزمره-نويسايم. ماهايی که با ورق زدن وبلاگامون میشه فهميد کجاهاييم و چی کارا میکنيم و چيا میخوريم و چيا میخونيم و با کيا میپريم و الخ. ما خودنگارها، از يه دورهای به بعد، میچسبيم به وبلاگامون. وبلاگ میشه بخشی از صورتمون، بدنمون، رفتارمون. يعنی اينجوری که تا يه جايی، من خودمو تو وبلاگم مینويسم. از يه جايی به بعد، وبلاگم منو ادامه میده. نوشتههام امتداد حضور منِ نويسنده هستن تو فضای مجازی، و من که دوباره بيدار میشم، از ته نوشتهی قبلیم ادامه پيدا میکنم. من چيزی رو مینويسم بیکه تو رو ديده باشم، بیکه نوشتهی من در حضور تو اتفاق افتاده باشه، و تو دفعهی بعد که من رو میبينی، رابطهمون رو از تهِ نوشتهی من ادامه میدی. نوشتهی من جای خالی غيبتها رو پر میکنه. بعدتر اينجوری میشه که من و تو با هم رفتيم بيرون، رفتيم مهمونی، رفتيم سفر، يه معاشرت چند روزه چند ساعته داشتيم با هم، خداحافظی کرديم، برگشتيم خونههامون، اما معاشرته تموم نمیشه اينجا. معاشرته هنوز ادامه داره. حالا که آخر شب شده و نشستی پای مونيور، چشمت دنبال منه، دنبال ایميلی از من، پستای تو وبلاگم، نوتای تو گودر، هر چی، هر مديايی که رد معاشرتمون رو داشته باشه تو خودش. میخوام بگم وبلاگِ آدمِ خودنگاری مث من، تو رو بدعادت میکنه. تو رو عادت میده به اينکه حالا بيای بشينی رد پای خودتو تو نوشتههام پيدا کنی. بيای ببينی امروز بهم خوش گذشته يا نه. فلان هديهتو دوست داشتهم يا نه. از همآغوشی باهات لذت بردهم يا نه. فلان حرفت ناراحتم کرده يا نه. که بعد يه وقتايی، يه وقتايی که هيچ ردی از خودت نمیبينی، که يک کلمه هم در مورد اوقاتی که با هم داشتيم نمینويسم، هيچ اشارهای به باهمبودنمون نمیکنم هيچجا، برات اين سؤال پيش مياد که چهطور؟ يعنی بهش خوش نگذشته؟ يعنی براش مهم نبوده؟ يعنی اينقدر براش بیاهميت بودهم؟ هاها، خجالت کشيدی الان خودت، نه؟ میخوام بگم حواست هست چه بد عادت شدی کلن؟ حواست هست که اين روزنويسی، چه يهطرفه و بديهی و حق مسلم ماستای شده برای تو؟ میبينی نوشتههای من رو تا کجا مصادره میکنی برای خودت؟ میبينی چه آدمِ مستقلی شده برای خودش اين وبلاگ، اين جیميل، چه بخش مهمی شده تو رابطه؟ قدِ من و تو؟ میخوام بگم وبلاگ آدمای خودنگار، يه آدمِ مستقلان برا خوشون. به اندازهی نصف من میتونن با توی مخاطب خاص معاشرت کنن، باهات حرف بزنن، بخندوننت، اندوهگينت کنن، باهات بخوابن، ازت قهر کنن. میتونن وقتايی که من نيستم، منِ نويسنده نيستم، جای خالیمو پر کنن برات. میتونی بيای بشينی تو آرشيوم برات زندگیمو تعريف کنم. آدمای قبلیمو تعريف کنم. کجا بودم با کی بودم چیکار میکردمهای قبلیمو تعريف کنم. میتونی هروقت شاکی شدی از دستم، بری بگردی تو آرشيوم، کلی آتو گير بياری بذاری جلو روم، که بفرما، يه همچين آدمی هستی. میتونی هروقت دلت برا قربونصدقههام تنگ شد، بری تو آرشيوم، عاشقانههايی که برات نوشتم رو بخونی، تو دلت قند آب شه هی. میتونی وقتی داری پشت سرم حرف میزنی، بری تو آرشيوم کلی فَکت پيدا کنی که بشه بر عليهام استفاده کرد. میتونی وقتی از دستم حرصت گرفت، بری آرشيو «دوهزار و دو»م رو برداری بذاری رو ميز، بشينين دستام بندازين بهم بخندين. میتونی وقتی فلان خاطرهت يادت نمیومد، بری بگردی تو آرشيو من، عينِ خاطرههه رو بخونیش. میبينی؟ وبلاگ من يه همچين آدمی شده برای تو. يه همچين زندگی مستقلی دست و پا کرده برای خودش. يه همچين معاشرتهای جدا از منای داره دور و بر خودش. بعد برا هميناست که تو رابطههامون، کلی از تقصيرا ميفته گردن من. چرا؟ چون وبلاگِ من يا آدمِ پرحرفه که عادت داره همهچی رو از سير تا پياز تعريف کنه و بره پی کارش، وبلاگ تو اما يه آدمِ توداره که فقط میره سر کار و مياد، بیکه بفهمی تو کلهش چی میگذره. میخوامتر بهت بگم تمام اين ادعايی که تو داری تو رفاقتمون، که منو مث کف دستت میشناسی، که قلق منو بلدی، که فلان و بهمان، برو بشين پن ديقه برا خودت فکر کن مردونه، ببين چند درصدش از تو وبلاگم مياد. که بذار وبلاگ منو ازت بگيرن، يه سال بگذره، بعد بيا معاشرت کن ببينيم دنيا دست کيه. اونوقت ببين هنوزم میتونی اينچ-بای-اينچِ منو اينجوری رصد کنی، اينجوری بلد باشی، اينجوری بشناسی؟ میخوام بگم يه همچين چيزی شده وبلاگ، يه همچين پديدهای شده نوشتن. يه همچين حضور قاطعِ بیتخفيفی پيدا کرده تو زندگیهامون. شده شاهرگ ارتباطی. شده مَفصَل رابطه. شده بخشی از حضور دائم من، سايهی ممتدی که به اين آسونيا ردش تو تاريکی گم نمیشه. بعد اينجوری شده که منِ خودنگار، ديگه به خاطر نميارم آخرين باری که بلد بودم دنيا رو غيرِوبلاگی ببينم کِی بود. به خاطر نميارم کِی بود که من خوشی عميق يا رنج عميقی رو تجربه کردم و درست همون لحظه به فکر چگونهبنويسماش نبودم. يادم نمياد آخرين بار کِی بود که يه اتفاق مهم تو زندگیم افتاد و من تو دفتر يادداشته نوت برنداشتم ازش. میخوام بگم حواسمون هست چههمه زندگیهای ما خودنگارها شده ويوير پارا کُنتارلا*؟ *زندهام که روايت کنم -- گابريل گارسيا مارکز |
Comments:
Post a Comment
|