Desire knows no bounds |
Thursday, December 31, 2009 بعد میبینید لای تمام روزهاتان داستانی لغزیدهست. تجربه نشان داده چیزهای نرم و لیز و روان توی مشت آدم نمیمانند. دلت باید خوش باشد که بمالامالش کردی. که از لای انگشتهات که داشت میریخت، آن یکی دستت را گرفتی زیرش، کمیش ماند. دوباره... دوباره... دوباره... آدم چه بخواهد چه نخواهد یک روزهایی در زندگیش نرم و لیز و روان است. بدیش این است که نمیشود یک چیز نرم لیز روانی را محکم بغل کرد، یکجوری که آن چیز نرم لیز روان بفهمد که در دنیا چیزهای سفتی هم هست. چیزهای سفتی هم بود. که بیقرار نبود. که آدم را زندگی یککمی دلداری بدهد که لابد بالاخره یکروزی یکجایی یک باقراریای منتظر آدم است. که آدم لازم نیست از لابهلاش لیز بخورد، لازم نیست لای تمام درزها سر بخورد از سر شوخطبعی جبری.
لاله |
Comments:
Post a Comment
|