Desire knows no bounds |
|
Tuesday, July 27, 2010
ورزشت که منظم باشه، کمکم شروع میکنی ماهیچههای مختلف بدنتو شناختن. شروع میکنی با روحیاتشون آشنا شدن. بعد از یه مدت میتونی تشخیص بدی با فلان حرکت امروز، دادِ کجای بدنت درمیاد و تا دو روز کوفتهست. اوایلِ کار از کوفتهگی و درد میترسی. بعد اما میبینی که چهقدر این دردها طبیعیه و چهقدر بدنت رو ورزیده میکنه، اینه که حتا ازش استقبال میکنی و تمام حرکتهای قدرتی رو که قبلن نصفهنیمه از زیرشون در میرفتی، حالا با جدیت تمام انجام میدی. دیگه از مواجهه با درد نمیترسی. یهجورایی اِشراف پیدا میکنی به تنت.
یکشنبه روز عجیبی بود. با ورزش سنگین و اتفاقهای سنگین شروع شده بود و همینجور تا شب، تا فرداش برای خودش کش اومده بود. سنگین و عجیب و دوستداشتنی. شروع کرده بودم یه ویژنهای جدیدی از خودم رو دیدن، کشف کردن. خسته بودم، اما راضی و خوشحال. دو تا هدیهی ناغافل، کاملن ناغافل دریافت کرده بودم با منابع و دلایل کاملن سورئال، و کلن رو ابرا بودم. چارپایه و سیب گاززدهم رو تماشا میکردم و با خودم خیال میکردم هیچوقت حالم اندازهی امسال خوب نبوده. تا فردا ظهرش همینجوری گیج و خوب و آروم بودم. نرم و امن و مطمئن. عصر اما همهچیز در کسری از ثانیه عوض شد. منای که تو این چند ماه اخیر خیال کرده بودم قوی شدهم و از پس همهچی برمیام و از ابر نقرهایم اومده بودم پایین و رضایت داده بودم رو زمین راه برم و کلی هم راضی بودم از دستِ خودم، با یه جمله ریختم پایین. با یک جمله همهچی فرو ریخت رسمن. به مصداق واقعی کلمه، دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد. امروز دلم نمیخواست بیدار شم هیچ. تمام دیشب رو کابوس دیده بودم. کابوسهای عجیب غریب. کابوسهایی که توی استخر میگذشت، تو خونهی آنچنانی بهرنگ. نفسام بند اومده بود. با صدای زنگ زهراخانوم از خواب پریدم. درو که باز کردم زهراخانوم با تعجب پرسید چرا رنگت اینجوری پریده. رفتم تو کتابخونه. «جانشیفته» رو برداشتم. برگشتم تو تخت. زدم زیر گریه. «جانشیفته» رو برای بار هزارم ورق میزنم. جملههایی که زیرشون خط کشیدهم رو میخونم. از کِی اسکارلت درونام شروع کرد تبدیل شدن به آنت؟ کتاب رو ورق میزنم. آنت دووم آورد. لااقل تا اینجای کتاب دووم آورده. منم میتونم پس. از پسش برمیام. برمیام؟ هنوز یه جاهایی تو من هست، یه تیکههای پنهانِ فراموششدهای، که به شدت آسیبپذیره. که علیرغم ادعاهام که پوستام کلفته و کرگدنام و چه و چه، به محض اینکه کسی دست بذاره رو اون تیکهها، درد تمام ذهنام رو پر میکنه. شکنندهم در مقابلشون. ازون ماهیچههای فراموششده که تا حالا تو هیچ نرمشای شرکت نکردهن. پاشون رو از برج عاجشون بیرون نذاشتهن. و یه وقتایی مث دیروز، وقتی برای اولین بار با یه حرکتِ سنگین مواجه میشن، نمیتونن جاخالی بدن. مشت میخوره تو صورتشون. کاری و محکم. سرشون گیج میره. چشماشون سیاهی میره و پهن میشن کف رینگ. حالا دراز کشیدهم کف رینگ، گیج ضربهم، و قادر نیستم از جام بلند شم. اونی که مشت رو زد، اومده بغلم کنه، دستشو دراز کرده بلندم کنه از کف زمین. دلم نمیخواد دستشو بگیرم. هنوز نتونستهم با حسهای متناقض خودم کنار بیام. صبر میکنم هروقت خودم آمادگیشو داشتم، تنهایی بلند میشم. این چندماه، منو باید برای خیلی ازین ورزشها آماده کنه. گمونم تازه اول راهام. |
باز خوبه که آدم بدونه کی زده حتی اگه ندونه چرا زده . کلن ضربه خوردن بده اما این که آدم ندونه از کی و از کجا و چرا خورده ، خیلی بدتره !