Desire knows no bounds |
|
Wednesday, September 1, 2010
بعد از یه عالم سال زندگی کردن رو محیطِ یه دایره، دارم رو خط صاف زندگی میکنم. سبک و صبور و مصمم. دارم مث اینایی زندگی میکنم که دکتر بهشون گفته شیش ماه دیگه بیشتر زنده نیستین. نشستم فیلما و کتابا و چیزایی که آدما دستم دارن رو جدا کردم گذاشتمشون تو یکی از طبقههای کتابخونه. با اسم، که معلوم شه کدوم پَک باید برسه دستِ کی. سعی کردم چیزایی که برام مهمه رو جدا کنم. همهشون شد یه کولهی کوچیک. وقتی به کولههه نگاه میکنم خندهم میگیره. راضی میشم از دست خودم. تمام این سالها یه خونهی بزرگ با تمام وسایلش تو کولهم بود. با تمام حواشی و خوشیها و دردسرهاش. حالا به جز یکی دو تا دفتر و دو تا جعبهی کوچیک و یکی دو تا قلم، هیچی دیگه ندارم تو کولهم. با این کولههه هرجای دنیا میتونم زندگی کنم. از اون هزار تُن وزن سنگین تمام این سالها دیگه خبری نیست. برای دومین بار تو زندگیم دارم دم رو غنیمت میدونم و به معنای واقعی تو لحظه زندگی میکنم صرفن. هیچوقت اینهمه قوی و خوشحال نبودهم. دارم از تکتک روزهام لذت میبرم و اهمیتی نداره برام اگه شیش ماه دیگه بیشتر زنده نباشم.
|
|
Comments:
Post a Comment
|