Desire knows no bounds |
|
Sunday, December 12, 2010
یادمه سر کلاسای داییجان، همون ترمای اول که صرفن فیلمنامه کار میکردیم، اول ترم همه باید یه دور طرحامونو میخوندیم، روشون حرف میزدیم، کرکسیون میکردیم، بعد تا پایان ترم وقت داشتیم بسط و توسعهش بدیم و تبدیلش کنیم به فیلمنامه. ترم اول که رفته بودم سر کلاس، هیچ ارزیابیای از نوشتههام بیرون از وبلاگ و مجازستان نداشتم. اون دوران فقط تو وبلاگ مینوشتم و عادت کرده بودم همه بهبه چهچه کنن و کامپلیمان بدن و الخ. (بله، نوستالوژی:دی) وقتی رفتم سر کلاس، طبق معمول فکر میکردم با همون ریاکشنها روبرو خواهم شد، کم و بیش لااقل؛ اما آدمای کلاس داییجان هیچ شباهتی به مخاطبهای وبلاگ من نداشتن. ذهنیتشون به کل یه چیز دیگه بود. «دور هم باشیم خوش میگذره» نبودن. آدمهای کتابخوندهای بودن که خیلی جدی مینوشتن و جدی فکر میکردن و جدی نقد میکردن و جدی کامنت میدادن. همهشون یه ربطی به ادبیات و سینما داشتن و رشتهشون تا حدی مرتبط بود و من بیربطترین آدمِ اون جمع بودم از لحاظ تحصیلات. برای من نوشتن تا قبل از مواجهه با واکنش رفقا، یه چیزِ فان بود. اولین بار که طرحمو خوندم و با واکنشها مواجه شدم، یههو ورق برگشت. چرا؟ دنیای ذهنیِ من با اونا فرق داشت. وقتی شروع کردن نوشتهی منو نقد کردن، کسی کاری نداشت من کیام و چهقدر با هم رفیقایم و فلان حرف ممکنه منو ناراحت کنه یا اعتماد به نفسمو ازم بگیره یا هرچی. اونا خودشونو موظف میدونستن هر اونچه فکر میکنن در مورد نوشتهی من رو به زبون بیارن، رک و صریح، خودِ تقوایی هم، و کسی کاری نداشت این نقدها ممکنه تو رو هِرت کنه یا نه. دفهی اول به کل اعتماد به نفسمو از دست دادم. خورده بود تو ذوقم. کمی که کلاس پیش رفت اما، دیدم با خودشون هم همینکارو میکنن. وقتی پای کار حرفهای وسطه، مناسبات بیرون کاملن گذاشته میشه کنار، و واسهی هر کسی حرف و نقدی که روی نوشتهی دیگری میده همونقدر مهمه که نوشتهی خودش. کمکم دیدم همهی این بد و بیراهها با دلسوزی و دقت و نکتهسنجی تمام داده میشه. و کمکمتر دیدم اون کامنتهای بیملاحظه چهقدر باعث شده حواسم به تکتک کلمههایی که انتخاب میکنم باشه. چهقدر تونسته وسواس نوشتاری ایجاد کنه تو من. چهقدر آدمم کرده به عبارتی. همون طرح اولیه رو روش کار کردم و آخر ترم نوزده گرفتم، یکی از سه تا نوزده کلاس که بالاترین نمره بود.
تو میای از من نظر میخوای راجع به چیزی که اولن میدونی حوزهی حساسیتزاییئه برای من، و خوشایند نیست برام که راجع بهش اظهار نظر کنم. و ثانین میدونی و تجربهشو داشتی که تو این موضوع خاص، به واسطهی تجاربای که دارم، چهقدر نظراتم فاشیستای و جزمیئه. چرا؟ چون دارم رو هوا حرف نمیزنم. دارم از چیزی حرف میزنم که بیواسطه لمسش کردهم، پس از حرفی که دارم میزنم مطمئنم. علیرغم دونستن تمام اینها، بازم میای و خیلی جدی از من میخوای اظهار نظر کنم، کمکت کنم. اینجا من دیگه رفیقت نیستم، ناخوداگاه میشم یکی از بچههای کلاس داییجان. میشم همونی که خودشو موظف میدونه نظر واقعیش رو بهت بگه، با اینکه میدونه خوشایندت نیست. اما معتقده اگه بخوای وارد این بازی بشی، باید طاقت شنیدنش رو داشته باشی. تو؟ گمونم انتظار داشتی مث بیشتر وقتا تاییدت کنم و برات هورا بکشم و تشویقت کنم و بگم اوهوم2، اما حواست نیست وقتی پای اینجور مسائل در میونه، چهقدر دنیاهای ذهنی ما با هم متفاوته. یادت میره تو این یه حوزهی خاص من دیگه آیدای گوسِپند نیستم که فوقش با چیزی مخالف باشم یه دو نقطه دی بزنم و بیخیال رد شم و برم. که چرت و پرت بشنوم و رد شم بگم به من چه بگم بزرگ شن خودشون خوب میشن. تو آدمِ سُر خوردن و رد شدنای، من آدمِ گیر کردن. تو این حوزه من ناخوداگاه میشم یه زن جدی و غیر قابل انعطاف که به یه سری فرمولها معتقده، و اگه بابت چیزی احساس مسئولیت کنه تمام دو نقطه دیهای دنیا رو میذاره کنار، به قول خودت میشه یه ماده گرگ. صرفن در موردت احساس مسئولیت کردم. پشیمونم هم. گاهی وقتا همون «دورِ هم باشیم و دوست باشیم با هم» بیشتر خوش میگذره. |
محشر
فقط بهجای فیلمنامهش بذارید شعر، مو-به-مو انگار از ذهن خودم اومده بیرون