Desire knows no bounds |
|
Wednesday, December 1, 2010 vivir para contarla
آقای دکتر داره تو یه جلسهی گروهی صحبت میکنه: وقتی قراره خودتونو به یه آدم غریبه معرفی کنین چهجوری معرفی میکنین؟ نود و هشت درصد آدمای حاضر تو جلسه میرن سراغ سن، تحصیلات، شغل، مجرد یا متأهل، و الخ. آقای دکتر معتقده اینجور خود-معرفیگریهای صوری به کارِ دوست پیدا کردن نمیاد. با اینجور دادهها صرفن یه سری پیشفرض تو ذهن طرف مقابل شکل میگیره، که لزومن ربطی به کارارکتر اصلی شما نداره. اگر یکی از کارکردهای معرفیِ خود، این باشه که بتونی بر اساسش دوست مناسب برای معاشرت شخصی پیدا کنی، این اطلاعات کمترین فایده رو به تو میرسونن. این که صرفن یکی مث تو مثلن کامپیوتر خونده باشه یا همکار باشین، باعث نزدیکیِ ذهنیِ شما نمیشه. این نزدیکیها رو باید تو حیطههای دیگه جستوجو کنین. آقای دکتر تمام این مقدمهها رو میچینه که بگه برای دادنِ اطلاعاتِ درست از خودتون، اطلاعاتی که منجر به تعاملِ مفید بشه، لازمه از خودتون، از درونیات و ذهنیات و افکار و ناگفتهها و دوستداشتهها و نداشتههاتون حرف بزنین. با حرف زدن در مورد این چیزاست که میتونین آدمهای همفرکانس خودتون رو پیدا کنین. آدمهایی که شب، وقتی خسته و مونده برمیگردین خونه، از دیدنشون خوشحال بشین. دلتون بخواد با هم بشینین شام بخورین، گپ بزنین، و آخر شب سبک و راضی و خرسند باشین از معاشرتتون. آقای دکتر بیکه خودش بدونه، رسمن داشت میگفت وبلاگ بنویسین آقاجان، وبلاگ بنویسین.
مارکز یه کتاب داره به نام «زندهام که روایت کنم». حالا از ترجمهی عنوان کتاب که بگذریم، ایدهی اولیهش بر این اساس بوده که اون تیکههایی از زندگیم رو میتونم ادعا کنم واقعن زندگی کردهم، که دیدهم بعدش دوست داشتهم بنویسمشون.
وبلاگ برای من شبیه یه آلبوم عکسه. یه سری تصویر از لحظههایی که دوسشون داشتهم، توشون بهم خوش گذشته، خندیدهم، کیف کردهم، تموم شدهن رفتهن، و حالا با چندتا کلمه، با چندتا اسم و کیوورد، اون عکسه رو میچسبونم تو آلبوم. برای وقتای بیحوصلهگی و دلتنگی شاید، که همینجوری که بیهوا دارم ورقشون میزنم، چشمم که بیفته به فلان نوشته، آدما و اتفاقای اون شب یادم بیاد و دچار یه لبخند جولیا-رابرتزوار بشم فوقش، که آخخخییییی یادمون بهخیر، نه بیشتر. یا گاهی یه سری تصویر از روزای سخت و طاقتفرسا، که از سر گذروندهمشون، و حالا که چشمم بهشون میفته با خودم میگم اوه2، عجب زندگیای داشتی فرزندم. وبلاگ از همون روز اول که تعداد وبلاگای فارسی به پنجاه تا هم نمیرسید، که اینجا پنجاهتا خواننده هم نداشت، که اصن کامنت و کانتری اختراع نشده بودن که بدونیم چندتا خواننده داریم، برای من در حکمِ "my dear diaries" بوده، تا خودِ همین امروز.
از روز اولی هم که کل وبلاگای فارسی به زور به پنجاه میرسید همین بوده روال نوشتنم، تا الان. حالا شما که تازه دو روزه داری اینجا رو میخونی هی بشین اسمشو بذار شو-آف، اسمشو بذار اسنوب، اسمشو بذار ال و بل. یا اونقدر باهوش هستی که بتونی کانتکست رو تشخیص بدی، یا نیستی دیگه. راحت باشیم جفتمون، هوم؟
|
|
Comments:
Post a Comment
|