Desire knows no bounds |
|
Wednesday, November 9, 2011
مث حکایت من و مامان میمونه. مامانمه، عزیز دِلَمه، دوسش دارم، نمیتونم حذفش کنم از زندگیم، نمیتونم بندازمش دور؛ اما باعث نمیشه ناراحت نشم از دستش، باعث نمیشه آستانهی حساسیتهام تغییر کنه به خاطرش. فقط میتونم تحمل کنم و یه جاهایی جلوی زبونمو بگیرم و بهش احترام بذارم؛ بهش بیاحترامی نکنم لااقل، هیچوقت.
این حکایت هم همونه. انگار که دیل کردن من و مامان باشه. یه سری موقعیتها هستن در زندگانی، که برای من خط قرمز محسوب میشن. خودمو میشناسم، بلدم در طولانی مدت چه بلایی سرم میارن این حسهای مُدام، اینه که همیشه سعی میکنم ازشون احتراز کنم. یه وقتایی اما افسار شرایط دست من نیست، خواستِ من نمیتونه چیزی رو عوض کنه، یه وقتایی آدمه عزیز دل منه و نمیتونم حذفش کنم از زندگیم، نمیتونم بندازمش دور. اینجور وقتا دو راه دارم. یا آستانهی تحملم رو ببرم بالاتر، یا تا جایی که میشه اوضاع رو با دوری و دوستی کنترل کنم. میدونی؟ هر دو راه خط میندازن روم. هر دوشون در طولانی مدت کار نمیکنن برای من. آدمِ بدعادتِ زیادهخواهیام، میدونم؛ اما دتس می. بهتره روراست باشیم با هم. بخش بزرگی از حسها و رفتارهای من وابسته به اولویتهاست. این کلمه جزو یکی از پارامترهای پررنگه برای من. یه عشق سودایی هفتساله رو بابت همین «اولویت» تموم کردم، تموم شد. همینه که میترسونتم، همینجاست که نگران میشم، چون بلدم خودمو، چون دیدهم که میگم.
|
|
Comments:
Post a Comment
|