Desire knows no bounds |
|
Wednesday, November 23, 2011 Love is Called to Order* تمام امروز رو به مثابه یک عضو از طبقهی پرولتاریا (سلام آقای بدون اسم) دور شهر چرخیده بودم. ترافیک به طرز معجزهآسایی همکاری کرده بود و نه تنها ظرف دو سه ساعت همهی کارامو انجام داده بودم، بلکه برگشته بودم سر کار و اوضاع رو مرتب کرده بودم و بعد حتا رسیده بودم برم خانه-آشپزخانه و حتا رسیده بودم برم باقی خریدها و با تمام این تفاصیل ساعت شیش خونه بودم. تو یکی دو ماه گذشته ساعت شیش یعنی معجزه. بعد؟ چایی ریخته بودم و نشسته بودم یه خورده از کافه مولر رو ببینم برم پی کارم، اما نشستن همان و دوبار پشت سر هم تماشای «کافه مولر» همان. دوبار پشت سر هم، بیکه دفعهی دوم چیزی از لذت ماجرا کم کرده باشه. فقط کاراشو دیده بودم، دورادور. مث فیلم صامت میمونست کاراش. یه چیزی توشون بود که میگرفت منو، بیکه رنگ و هیاهو داشته باشه، بیکه از نزدیک بشناسمش. چند وقت پیشها، دست تقدیر منو فرستاد آتلیهش. با هم گپ زده بودیم و تا بره قهوه بیاره یه چرخی تو آتلیهش زده بودم، که چشمم افتاده بود به یه کتابخونهی جمعوجور و متواضع، پشتِ یه نیمدیوار، کنج اتاق. رفته بودم جلو یه نگاه سرسری به کتابا بندازم، اما موندگار شده بودم همون جا، همون جلوی کتابخونه. بسکه کتابها آشنا بودن و خاص بودن و بسکه دستچین شده بودن. یه یونیت جمعوجور و بیادعا بود، اما معلوم بود صاحبشون آدم خاصیه. معلوم بود نگاه خاصی داره. همون شد که دلم خواست این آدمو از نزدیکتر بشناسم. باهاش معاشرتتر کنم. آدمِ صاحبّ اون کتابا نمیتونست یه آدمِ معمولی باشه. دست تقدیر ماجراهاشو ادامه داد و یه بار وسط یکی از معاشرتهامون صحبت تارکوفسکی شده بود و حرف از عیش مدام و بعد فیلم آخر ویموندرس. امروز زنگ زد که اگه هستم کافه مولر رو بیاره برام. گفت خواسته برام رایت کنه، اما نشده و چون باید برگردونه به صاحبش حیفه من نبینم. آورد داد بهم تا جمعه بهش برگردونم. من شگفتزده مونده بودم که چهطور حرفهای اون روزمونو یادش مونده، چه برسه به اینکه اینهمه راه تو اون ترافیک اومده باشه به هوای آوردن فیلم، بیکه حرف خاصی بزنه یا توضیح خاصی بده. اومده بود سلام کرده بود فیلمو داده بود پرسیده بود اگه کمک لازم دارم بمونه و بعد؟ خداحافظی کرده بود و رفته بود. گفته بود «تا جمعه» و رفته بود. خسته برگشته بودم خونه و دراز کشیده بودم رو کاناپه سبزه و دوبار پشت سر هم کافه مولر تماشا کرده بودم، دوبار پشت سر هم، و همینجوری برای خودم به دست تقدیر فکر کرده بودم، پشت سر هم. |
|
Comments:
Post a Comment
|