Desire knows no bounds |
Saturday, December 3, 2011
هُلش میدهم پایین، عملن، میخزم زیر پتو، دوباره، و بلند میگویم درو محکم ببند. هوا تاریک شده. هُلش میدهم توی ترافیک این وقتِ شبِ تهران، رهایش میکنم برود. نم باران میزند، بفهمینفهمی. حالا باید رسیده باشد سر خیابان، پشت چراغ قرمز. حالا برف پاککن را روشن میکند، میگذاردش روی دور کُند. موزیک را میزند برود سه تِرَک جلوتر، صدای ضبط را کم میکند. حالا همانجور که نگاهش به روبروست دست دراز میکند فندک ماشین را میزند تو. حواسش به ثانیهشمار چراغقرمز نیست، به ساعت دستاش هم. حالا شیشه را میدهد پایین، به قدرِ چند انگشت، سیگارش را روشن میکند، یک کام عمیق، تکیه میدهد عقب، و خیره میماند به روبرو. حالا لبخندی آرام و عمیق به پهنای صورت.
|
Comments:
link shodin ba ejaze :)
چجوری اینقد خوب ، اینقد راحت ، اینقد آسون ، اینقد خوندنی می نویسی ؟ چه قوری ؟!؟!؟!؟!؟
Post a Comment
|