Desire knows no bounds |
|
Monday, February 6, 2012
ده شب بود. تازه رسیده بودم خونه و همونجور با لباس ولو شده بودم رو تخت و داشتم به امروز فکر میکردم، داشتم فکر میکردم چهقدر حرف دارم برا زدن، چهقدر عجیب، که اساماس داد: امشب اولین شبیئه که بعد از مدتها تشویش و نگرانی ندارم. و حتا بسیار مطمئن و سرحالم. با صحبتامون انگار دوباره یادم اومد برای چی اینکارو کرده بودم، و چرا لازمه که دیده بشه. من با این کار تا حدودی خودم رو درمان کرده بودم.. مرسی.
|
|
Comments:
Post a Comment
|