Desire knows no bounds |
|
Wednesday, June 6, 2012
حالا نه که دفهی اولم باشه، اما آگاهانه توجهم بهش جلب شد اینبار، برای دفهی اول. به چی؟ به اینکه یه کاری انجام دادهم، به زعم خودم درست و خوب و ماه، به زعم مخاطبم اما اشتباه (قافیهام از خودم). بعد طی یک فقره مکالمه، وقتی آقای مخاطب داشت کارمو میبرد زیر سؤال، من برای اولین بار به جای اینکه بلافاصله شروع کنم به دفاع از کارم و توضیح بدم و توجیه کنم و قانعش کنم و بلاهبلاه، خیلی آروم و خونسرد و عین آدم بالغا اظهار کردم که «بله، حق با شماست، میبایست باهاتون هماهنگ میکردم»، با اینکه عمیقن معتقد بودم و هستم کاری که خودم انجام دادهم از گزینهی پیشنهادی اون بهتر و بانمکتر و هوشمندانهتره. انیوی، نکته اینجاست که همیشه منِ این مواقع شروع میکرد با تمام قوا از خودش دفاع کردن، بعدن میرفت تو خلوت خودش فکر میکرد و میپذیرفت حق با طرف مقابل بوده، هرچند سلیقهش خز باشه. اینبار اما نه، در همون بدو حادثه خیلی مؤدب پذیرفتم و حتا قرار شد به هزینهی خودم کار رو عوض کنم و اونی رو اجرا کنم که مشتریم میخواد.
بنابراین حتا یک گوسپند هم ممکنه در آیندهای بعید قدمهای کوچکی به سمت آهوشدگی برداره.
|
|
Comments:
اینا همهش تاثیر عشقه ها! به خدا آدما عاشق میشن همچین کول و خوشاخلاق میشن اصلن یه وضعی
Post a Comment
|