Desire knows no bounds |
|
Wednesday, July 18, 2012
زنگ زدم به بابا. گفتم طوری نیست، نگران نباشد. من جایش میروم. فردا شب با اتوبوس میروم و پسفردا برمیگردم. نمیشود بیشتر بمانم. باید بایستم بالای سر رنگکارها.
حواسم بود که بابا از پشت تلفن چشمهایش گرد شد و مردمکهایش گشاد شد و مکثی کرد تا هضم کند دختر خودخواهِ خودمحورش بیمقدمه زنگ زده یک گوشهی کار را بگیرد، بیکه کسی ازش خواسته باشد. لابد با خودش خیال کرده تلفن اوسممد را میخواهم یا آقاجلال برقکار را. بابا چشمهایش همانجور ندید از پشت تلفن گرد شد و مکث کرد و گفت مطمئنی؟ بلیت بگیرم؟ گفتم که مطمئنم و فردا بعد از تمام شدن کارها یکسره میروم ترمینال که بروم. طفلی بابا، خوشحال شد کلی. حتا نکرده بود به من زنگ بزند. لابد شک نداشته که هزار و یک بهانه دارم دم دستم، از کار و کارگرها گرفته تا درس و دانشگاه و تنها ماندن بچهها. طفلی حتا نکرده بود به من زنگ بزند. زنگ زده بود به پسرک و کلی توضیح داده بود که چرا نمیتواند خودش برود و حتماً قبلش چهقدر با خودش حسابکتاب کرده که زنگ بزند، زنگ نزند؛ آخر سر زنگ زده به پسرک و لابد حتا به گوشهای از ذهنش خطور هم نکرده که بردارد تلفن مرا بگیرد و بگوید برو. چشمهایش گرد شده بود بیشک و یکی دو بار پرسید ساعت و روز رفت و برگشتم را تا مطمئن شود خواب ندیده، تشکر کرد و خداحافظی کرد و با چشمهای گرد گوشی را گذاشت.
تراپیستام پرسید اگر بخواهی یک صفت را از خودت نام ببری که همهی اطرافیانت در آن متفقالقول باشند، چه میگویی؟ مکث خاصی نکردم و جواب دادم: خودخواه و خودمحور.
|
|
Comments:
Post a Comment
|