Desire knows no bounds |
Wednesday, October 17, 2012
دورهای که معماری داخلی میخوندم، یه تختخواب طراحی کرده بودم که خیلی دوسش داشتم. چند شب پیشا به هوای این پروژهمون، رفتم سر وقت کاغذا و پروژههای قدیمی، ببینم میتونم تخته رو پیدا کنم یا نه. همینجوری که داشتم لابهلای پوشههای هزار سال پیش میچرخیدم، یه پاکت بزرگ آ-۳ پیدا کردم. توش یه سری کاغذ ماغذ بود و یه پاکت دیگه. کاغذا یه سری نامه و کارت تبریک و صفحههای کندهشدهی اول کتابای مختلف بودن، که یه وقتی من تاریخ زده بودم و با یه یادداشت کوتاه هدیه کرده بودم به دوستی. نامهها و کارت تبریکها هم دستنویسهای خودم بودن، به رفقای مختلف. پاکته اما درش بسته بود. یادم نمیومد چیه جریانش. بازش کردم دیدم باز هم یه سری نامه و کارت و کتابه، ریز ریز و پاره پاره، با دستخط من. یادگار روزهای مجتمع پایتخت. پاکت آ-۳، چند تا کتاب نفیس، یه جامدادی چوبی با خودنویسِ توش، یه پولیور، ادوکلن، کیف پول، و چند قلم چیز دیگه. همه رو رفتم از اینور اونور جمع کردم گذاشتم رو میز. همهشون یادگاری ها و هدیههای من بودن به دوستای مختلف. همهشون به دلایلی مشابه برگشته بودن پیش خودم. هدیهگیرندهها بعد از مدتی از من خواسته بودن اینا رو براشون نگه دارم، تا یه روزی که بتونن اون هدیهها رو ببرن پیش خودشون نگه دارن، تا زمانی که اتاقی از آنِ خود داشته باشن. هر کدوم ازون هدیهها، هر کدوم از اون یادداشتها هیستوری خودش رو به دنبال داشت. اما همهشون به خاطر حساسیتهای پارتنرهای قبلی یا بعدی برگشت خورده بودن پیش من. یادم نمیاد اون وقتا چی فکر کرده بودم که در جا ننداخته بودمشون تو اولین سطل شهرداری سر راهم، ایندفه اما یه کیسه زبالهی بزرگ برداشتم همهی یادگاریامو ریختم توش گذاشتم پشت در. یه شاعری میگفت ما رو باش رو چه درختی یادگاری می نویسیم ما رو باش. حالام همون.
|
خب میگفتی میومدیم میبردیم خب !
بعدشم آدم فکر میکنه اینم خوبه که آدم به عمرش نه یادگاری داده باشه و نه یادگاری گرفته باشه . حالا خوبم که نباشه اما خب اینم یه جورشه دیگه .
بعد آدم میگه ما رو باش که حتی یادگاری ی برگشتی ام نداریم !
برو برش دار بیار بذار تو پستو
از ما گفتن از تو هم گوش نکردن