Desire knows no bounds |
|
Friday, October 26, 2012
صبحانه را خوردم برگشتم بالا توی تخت، کتاب به بغل. آفتاب پاییزی، پنجرهی تمامقد رو به بهشت. عین گربه دوباره خوابم برد. ظهر با بوی غذا بیدار شدم. عین این کارتونها رد بو را گرفتم رفتم پایین. توی کارگاه بود، مشغول کار. زیر قابلمهی غذا را خاموش کرده بود. نان سنگک را بریده بود گذاشته بود توی سبد، چند جور ترشی، و یک کاسه تربچهی قرمز. نشستم روی پلهی دم در، لیوان چای به دست، به تماشا.
کمی بعدتر، نشسته بودیم پشت میز، روی تراس. خوراک آبدار، از آن خوراکها که مردهای جاافتادهی تنها بلدند درست کنند، همهچیز را سر هم میکنند میریزند توی قابلمه و بعد نمیدانم چه کار میکنند که غذا مزهی آنوقتهای بابابزرگ را میدهد. ودکای دست سازشان را ریخته اند توی بطریِ مخصوص خودشان، همین بغل؛ و سیگار و علف را با همان انگشت های کار- بلد لای کاغذ می پیچند. من؟ کشته مرده ی تماشای جزئیات جغرافیای این جور مردهام. تکه تکه ی زندگی و کارگاهشان امضا دارد برای خودش. عمر تماشا دارد. یک آن ای دارد اصلاً که تا زمان نگذشته باشد، نمی شود داشتش. داشتم میگفتم، خوراکِ آبدار، تاسکبابطور، توی بشقابهای گودِ لعابی. انگار درسته از توی کارتونها آمده باشی بیرون، پای دامنهی کوههای آلپ.
|
http://kollan-t.blogspot.com/2012/10/blog-post_27.html#links