Desire knows no bounds |
Friday, November 2, 2012
از خاطراتِ فاصلهی عجیب بناگوش تا گردنِ سری که مو ندارد
همهچیز یک جور سورئالی شروع شده بود. از همان پای پلهها که همدیگر را دیدیم و شناختیم بیکه همدیگر را تا قبل از آن شناخته باشیم، تا تکه گوشتهای کبابی روی تراس و سوپرمن و شراب آخر شب. همهچیز در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاده بود، بیست و چهار ساعت؛ و خیلی ناگفته قرارمان بر این شد همانجا، ته بیست و چهار ساعت همهچیز تمام شود. همین تفاهم دوجانبهمان از این قرار ناگفته خیال مرا راحت کرده بود و بعد هی چرخیده بودیم و سرمان گیج رفته بود و خیال کرده بودیم همین است که هست و همینجوری میماند که هست. یک لحظهی جادویی اما، طی چند ثانیهی کوتاه که من چرخیده بودم سرم را توی زاویه ی درست جا بیندازم و خوابم ببرد، وسط همان گیجی و خواب و بیداری، بیکه ذرهای مرا از آن حالی که بودم جابهجا کند، دست دراز کرده بود سازش را از روی دیوار برداشته بود و شروع کرده بود به نواختن، یک تم عجیبی که نمیدانم چی، من چشمهایم را بسته نگه داشته بودم ذرهای از حالی که داشتم تکان نخورده بودم و موسیقی را انگار که من، ساز را انگار من. ناهشیاری از سرم پریده بود و چشمهایم درمانده بود که باز شود، بسته بماند، و دستهایم انگار که ساز.
لباس پوشیده بودم که بروم، کت و شال و کلاه و همهچی. گوشی را داده بود دستم شمارهاش را سیو کنم. گفته بودم شماره نمیخواهم و نگاهم کرده بود بی که چیزی بگوید و بیست و چهار ساعتمان داشت ته می کشید. لباس پوشیده بودم و منتظر، که بروم. کت و شال و کلاه و همهچی. صندلی را کشیده بود عقب نشانده بودم پشت میز، هدفون را گذاشته بود توی گوشهایم و قطعهی تمامنشدهای که داشت رویش کار میکرد را گذاشته بود پخش شود. انگار همان آتش دیشب و همان ساز و همان زخم کوچک عجیب. تا هر دو قطعه تمام شود مانده بودم در آغوشش، با ملغمهای از میخواهمنمیخواهمها در سرم. ته قطعهی دوم بیست و چهار ساعت تمام شده بود و بازی کوچک و شیرین و عجیبمان به سر رسیده بود.
حالا یکی دارد فاصلهی بین بناگوش تا گردنم را زیر لب آواز میخوانَد که « تو میروی و دیدهی من مانده به راهت..».
|
البته ببخشیدا !
چی توی کامنت های منه که تازگیها پابلیش نمیشه؟