Desire knows no bounds |
Thursday, June 27, 2013 بروکن فلاورز امروز، وسط دو سه بار اومدن و رفتن و برگشتن، یکی دو ساعت گالری بودم. تقریبن همون دقایق اولی که از راه رسیدم تلفن زنگ زد. تلفن دفتر. جواب دادم. کی بود؟ آخرین آدمی که در مخیلهم میگنجید ظهر چهارشنبه زنگ بزنه گالری. یکی که تلفن مامانمو از طریق مامانبزرگم پیدا کرده بود، چون خونهی مامانبزرگم تنها تلفنی بوده که صد و هیژده به اسم بابام موجود داشته، سپس به مامانم زنگ زده و مامانم نه تنها شماره موبایلم رو بهش داده، که شمارهی گالریم رو هم داشته و داده. حالا آقاهه کی بود؟ اولین دوستپسر زندگیم! متعلق به دوران راهنمایی. البته دوستپسر که چه عرض کنم، اون زمانا حتا کافیشاپ هم اختراع نشده بود، چه برسه به دوستپسر. از نظر من اما، دوستپسر عبارت بود از معاشرت با پسری که تحت لیسانس خانواده انجام نمیشد. قبول کنیم تا امروز مدارج پیشرفت رو در این یک قلم نسبتن خوب طی کردهم. بماند که آقای ادپز (اولین دوستپسر زندگیم) امروز بر این عقیده بود که منهم دوستپسر اون محسوب میشدهم در واقع. بدینوسیله متوجه شدم رفتارهای مردونهم از همون اوان نوجوانی در من بروز خارجی داشته. انیوی، همون پای تلفن فهمیدیم محلهای کار من و آقای ادپز عملن همسایهن با هم، اینه که نیم ساعت بعد طی غیرمنتظرهترین ملاقات یک چهارشنبهظهرتابستانی، من اولین پسر جدی زندگیم رو که متعلق به دوران پارینه سنگی بود، و بزرگترین تاثیرش روی من این بود که موفق شد من تمام آلبومهای شجریان رو گوش کنم و حتا حفظ شم و دو سانت موسیقی سنتی سرم بشه، بعد از بیست و دو سال ملاقات کردم. آخرین تصویری که در حافظهی نصفهنیمهی من از آقای ادپز موجوده، روزنامهست. روز قبولی نتایج کنکور. اول اسم خودم رو پیدا کردم بعد اسم اونو. من ریاضی محض قبول شده بودم، تهران، و اون ریاضی کاربردی-اقتصادنظری، یه شهر دیگه. یه روزی باید برم سروقت تمام اون نوار کاستها و نامههای دستنویس تمبرخوردهمون(بله، اون دوران نه تنها کافیشاپ، که حتا ایمیل هم اختراع نشده بود). شایدم نرم. نمیدونم. خوشبختانه امروز بعد از بیست و دو سال متوجه شدیم که ایمیل اختراع شده. سورپرایزم همچنان. |
اون زمونا می اومد پشت پنجره اتاقم زنگ دوچرخه ش رو می زد...می فهمیدم اومده می رفتم پیشش!