Desire knows no bounds |
Monday, June 10, 2013
یه صحنه هست که لابد هزار بار نوشتهمش تا حالا، گمونم اما هزار بار دیگه هم که پیش بیاد بنویسمش. اون صحنه، یه تصویر کلیدیه تو زندگی من. تصویری که هنوز جرأت ندارم با صدای بلند ازش صحبت کنم با تراپیستم.
یه پل عابر پیاده، تو اکیبوکورو، توکیو، من، یه کالسکهی سورمهای، و یه پسر کوچولوی سه ماهه.
زبانم هنوز اونقدر خوب نبود که بخوام جایگزین انگلیسی کنم، اونم ژاپنیهایی که فهمیدنِ انگلیسیشون به مراتب سختتر از خود ژاپنیه. مشکل من اما اون روز، تو اون صحنه، مطلقا زبان ژاپنی نبود. اون لحظه، روی اون پل عابر پیاده، هیچکس تو دنیا نبود که زبون منو بفهمه.
توی اون تصویر، یه دختر جوون بود که شروع کرد یاد بگیره هیچوقت روی ساپورت هیچ آدمی حساب نکنه. دور و نزدیکش دیگه مهم نبود.
شاید همون تصویره که باعث میشه این روزا، به سادگی جای زخم پل عابر پیادهم تحریک بشه. جای زخمی که فکر میکردم باید خوب شده باشه.
یه روز دور، هیجده سال پیش، یه دختر بیست ساله توی غریبترین جغرافیای دنیا شروع کرد به اعتماد نکردن. شروع کرد به روی پای خودش وایستادن. به هر قیمتی که شده. با هر هزینهای. با یه کوله، یه کالسکهی سورمهای، و یه پسربچهی سه ماهه.
امروز، وقتی بهم گفت فکر هیچچیو نکن، خودم ترتیب همهچیز رو میدم، بلافاصله ذهنم رفت سراغ پل عابر پیاده. پل لعنتی عابر پیاده. (باید یه وقتی، همین نزدیکیها، پاشم برم توکیو، برم اکیبوکورو، روی همون پل عابر پیاده، و بهش نشون بدم که تونستم، که شد.) هیجده سال تمام یاد گرفته بودم فرمون رو نسپرم دست کسی. یاد گرفته بودم اعتماد نکنم به آدما. به نزدیکترین آدما. یادم مونده بود ممکنه به سادگی، توی یکی از شلوغترین محلههای توکیو، وسط پل عابر پیاده، وسط زمین و هوا، با یه کوله و یه کالسکهی سورمهای و یه موجود عجیب سه ماهه توش، مجبور بشی کلی هزینه بدی تا دوباره پات برسه به زمین. تا دوباره بتونی روی زمین بایستی. امروز اما، احساس کردم اوهوم، میتونم فرمونو بسپرم دست بغلدستیم، با خیال راحت، و چشمامو ببندم و به بعدش فکر نکنم.
گمونم خودت ندونی چهقدر روز مهمی بود امروز برای من، من اما تا همیشه یادم میمونه. ممنون رفیق. آقای ایگرگ یه زمانی میگفت علت سرخوردگی تو از اطرافیانت اینه که فکر میکنی با هم رفیقین، در حالیکه صرفا با هم آشنایین. رفیق خطاب کردن آدما به زمان احتیاج داره، به تجربه، به شرایط مختلف، به پستیبلندیهای مختلف، و به امتحان. باید کلی امتحان از سر بگذرونین تا بتونین همدیگه رو رفیق خطاب کنین. اون وقتا فکر میکردم بدبینه، فکر میکردم مدلش با من فرق داره. منِ امروز اما موافقشه، منِ امروز آروم سرشو میندازه پایین و آروم تو دلش میگه اوهوم۲. تو رو اما، لااقل تو یه نفرو اما که میتونم با خیال راحت رفیق حساب کنم که، هوم؟ |
Comments:
Post a Comment
|